آزاده آزاد
در ماه اکتبر، خانواده کیانی خانه بزرگ دو طبقهای در خیابان سندومینیک و محله پلاتو مونرویال اجاره کردند. کاووس برای سیاوش نیز آپارتمان مبلهای در همان محله و نه چندان دور از خانه تازهشان اجاره کرد. طولی نکشید که آنها هتل را ترک کردند و پریساخانم نیز از آپارتمان کوچک خود در خانه وستمانت به آنان پیوست. کاووس که هنوز نتوانسته بود سودابه را ببخشد و دوباره مثل قبل او را دوست داشته باشد، اتاق کوچکی در طبقه اول را به عنوان اتاق کار و محل خواب خود انتخاب کرد. زن و شوهر روز به روز بیشتر از هم فاصله میگرفتند و تمام ارتباط آن دوبه گفتگو پیرامون نوسازی خانه وستمانت و سرعت پیشرفت کارها محدود میشد. سودابه برای فرار از غم مرگ دختر کوچکش با کمک ننهسیمرغ و دخترها خود را سرگرم خرید مبلمان و دیگر وسایل مورد نیاز خانه کرد. کاووس نیز تمام وقت خود را یا در شرکت و یا در حال سرکشی به روند بازسازی عمارتشان اختصاص داد.
در چهلمین روز درگذشت آوا، سودابه و کاووس جمعی از دوستان خود را برای مراسم یادبود به خانه جدیدشان دعوت کردند. پس از صرف شام، همه در اتاق نشیمن جمع شدند. سیاوش کنار پدرش ایستاده بود و به نظر آشفته میآمد. سودابه با غمی آشکار در چهره، دور از آنها، در کنار ننهسیمرغ و دو نفر از دوستانش نشسته بود. ننهسیمرغ با نگرانی خود را به سودابه نزدیک کرد و به آرامی در گوشش گفت: "چطوری عزیزم؟"
سودابه با صدایی گرفته پاسخ داد: "بد نیستم، دارم به آوا فکر می کنم. اون دختر کوچولوی نازنینی بود." سپس سرش را بلند کرد و به طور اتفاقی نگاهش به نگاه سیاوش گره خورد. او که نمیخواست در حضور مهمانانش دردسر جدیدی ایجاد شود به سرعت چشم از او برداشت و به زمین خیره شد. اما دیگر کار از کار گذشته بود، سیاوش که از دور این صحنه را دیده بود با تصور اینکه آنها درباره او حرف میزنند با خشونت به سمت سودابه آمد و با صدای بلند گفت: "شماها دوباره دارین درباره من حرف میزنین؟ باز دارین چه توطئهای ترتیب میدین؟! دوباره میخواین چه تهمتی به من بزنین؟" سپس با اشاره به سودابه گفت: " تو باید از خودت خجالت بکشی!"
همه مهمانان با تعجب به سودابه و سیاوش نگاه میکردند. سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود و به جز صدای سوختن هیزم در شومینه صدای دیگری به گوش نمیرسید. سودابه که تا آن لحظه منتظر واکنشی از طرف کاووس بود با سکوت او برای دفاع از خود ایستاد و با لحنی قاطع گفت " :سیاوش! من در مورد تو صحبت نمیکردم تو کاملاً در اشتباه هستی"!
ننهسیمرغ به دفاع از سودابه برخواست و گفت" :باز دوباره شروع کردی؟ تو یه آدم متوهمی. " سپس به سمت کاووس نگاه کرد و با خشم خطاب به وی گفت " :پسرت را ببر به تیمارستان. مجبور نیستیم این نمایش شرمآور رو در حضور دوستامون تماشا کنیم".
کاووس پاسخ داد " :سودابه لابد نقشه انجام کار بدی رو داشته، وگرنه چرا پسر من باید تا این حد عصبانی بشه؟"
سودابه با درماندگی رو به کاووس گفت: "یه طوری حرف میزنی مثل این که من اینجا حضور ندارم! من اینجام و مرتکب کار اشتباهی هم نشدم. ننهسیمرغ و دوستام هم شاهدن، من داشتم به سؤال ننهسیمرغ جواب میدادم. "
کاووس با دیدن پسرش که هنوز از خشم به خود میلرزید و سرش را میان دستانش گرفته بود بیشتر عصبانی شد. این واقعیت که سیاوش با عبور از آتش بدون صدمه دیدن او را نجات داده بود اثبات معصومیت وی در نگاه کاووس بود. او به خود قول داده بود همیشه پشتیبان و حامی پسرش باشد. پس به سوی سیاوش رفت، دستش را به نشانه حمایت پشت او گذاشت و بدون توجه به حضور مهمانان رو به سودابه گفت: "دیگه تحمل این وضع رو ندارم وهیچ دلیلی نمیبینم که حرف سیاوش رو باور نکنم. من به همراه پسرم از این خونه میرم و دیگه هیچوقت برنمیگردم. سودابهخانم، وکیل من طلاقنامه رو برات میفرسته. من رابطه ام با تو رو همین جا و جلوی همه تموم شده اعلام میکنم."
کاووس در میان تعجب مهمانها، دست سیاوش را گرفت و از خانه بیرون رفت، و کمی بعد صدای روشن شدن ماشین و حرکت لاستیکهای آن روی آسفالت بارانزده خیابان شنیده شد. سودابه گیج و حیرتزده از حرفهای کاووس و اعلام جداییش از او، خطاب به مهمانها گفت: "عذرمیخوام" و سپس در حالیکه از شرمندگی صورتش را با دستانش پوشانده بود به طبقه بالا دوید.
ننهسیمرغ به پریساخانم اشاره کرد که سودابه را دنبال کند تا مبادا در آن وضعیت روحی ناگوار به خودش صدمه ای بزند. سودابه به اتاق خواب رفت، خود را روی تخت انداخت و گفت: "خوشحالم که رفت. من دیگه نمیتونم با کاووس زیر یه سقف زندگی کنم. اون اعتمادش رو نسبت به من از دست داده! دیگه نمیشه با این وضع ادامه داد! لطفا دو تا آرامبخش برام بیار."
پریساخانم با تاسف سری تکان داد و قفسه بالای دستشویی را باز کرد. دو قرص از یک بطری بیرون آورد و آنها را به همراه یک لیوان آب به دست سودابه داد: "با این بخورین. امیدوارم تا فردا حالتون بهتر بشه."
سودابه گفت: "لطفاً نرو، صب کن تا بخوابم".
"بله خانم."
در طبقه پایین، مهمانها رفته رفته خداحافظی کرده و ضمن عرض تسلیت خانه را ترک کردند. فریبا و رویا خسته و دلشکسته از آنچه دیده و شنیده بودند روی کاناپه نشسته بودند واندکی بعد همانجا به خواب رفتند.
سودابه یک هفته تمام در رختخواب ماند. از پنجره اتاق خوابش در طبقه دوم خانه، میتوانست آسمان ابری اوایل نوامبر و پشت بامهای خیسشده از باران را ببیند. سودابه لب به غذا نمیزد و بیشتر بشقابهای غذایی که خدمتکار برای او آورده بود دست نخورده باقی میماند. او در اتاق خود را قفل کرده بود و تنها به ننهسیمرغ اجازه میداد گهگاهی به او سر بزند. اغلب با خودش حرف میزد: ننهسیمرغ حق داشت منو به خاطر طردکردن آوا چون دختر به دنیا اومده بود مقصر بدونه. چقدر عشق من به سیاوش به خاطر پسر بودنش بیمارگونه بود! حالم از خودم بهم میخوره! از خودم خجالت میکشم. حالا هم نمیتونم دست از نفرت از سیاوش بردارم و کاووس داره منو به خاطر توهم دیوانهوار پسرش طلاق میده. چیکار میتونم بکنم؟ باید چیکار کنم؟
سرانجام یک روز، صدای پای سودابه شنیده شد که از پلهها پایین آمد و وارد آشپزخانه شد .ننهسیمرغ، با دیدن سودابه در چارچوب در با خوشحالی گفت: "صبح بخیر، سودابه جان"
سودابه با چشمان پف کرده لبخندی زد: "صبح شما هم بخیر! دخترا کجان؟"
"مدرسهان. حالت چطوره؟"
"بد نیستم."
سودابه نفس عمیقی کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد. سپس روی پاشنه پا چرخید، به ننهسیمرغ نگاه کرد و گفت: "یک تصمیم تازه گرفتهام. میخوام یه درمانگر، یه هنر درمانگر ببینم. میخوام برای بهتر شدن حالم هنردرمانی رو امتحان کنم".
ننهسیمرغ پرسید: "هنردرمانی چیه؟"
"یه نوع درمان از راه ساختن هنرهای تجسمیه. البته خودم هم هنوز دقیقاً نمیدونم که این کار چطوری انجام میشه!"
ننهسیمرغ بدون پرسش بیشتر با لبخند از انجام این کار استقبال کرد. سودابه قوری چای روی میز را نادیده گرفت و یک فنجان قهوه فوری و شیر برای خودش درست کرد و ادامه داد: "همین نزدیکیها یه هنردرمانگر ایرانی پیدا کردم، توی بلوار سن ژوزف".
"عالیه! کی شروع میکنین؟"
"هنوز نمیدونم. باید بهش زنگ بزنم. راستی، شما این روزها کاووس رو ندیدین؟"
"چرا. هفته پیش یهروز صبح زود اومد لباساش و بعضی از وسایل شخصیش رو برداشت و بدون این که با کسی حرف بزنه رفت".
پریساخانم وارد آشپزخانه شد. حیرتزده از این که سودابه را بیرون از اتاقش میبیند گفت: "چه اتفاق خوب و غیرمنتظرهای. تخم مرغ و بیکن میخورین؟"
سودابه از سبد میوه روی پیشخوان آشپزخانه سیبی برداشت. سر میز نشست و گفت: "نه مرسی. بعد از قهوه فقط یه سیب میخورم."
سپس لپتاپش را باز کرد و برای یافتن شماره تلفن و ادرس هنردرمانگری که در ذهن داشت شروع به جستجو در اینترنت کرد.
نظرات