آزاده آزاد
در آن بعد از ظهر خاکستری و غمناک در مونرال، کاووس و خانوادهاش از طریق تماس تصویری با بهرام مراسم عزاداری و راهپیماییهای مفصل را که به مناسبت چهلمین روز درگذشت سیاوشحسین برپا شده بود تماشا کردند. هیچیک از آنان نمیتوانستند آنچه را که در غرب کانادا در جریان بود باور کنند. محبوبیت بیش از حد سیاوش پس از مرگش و پذیرش این واقعیت که نزدیکترین فرد به سیاوش کمر به قتل او بسته بود نوعی حس دوگانگی تاسف و انزجار در آنان پدید آورده بود. اما آنچه در طی چهل روز گذشته در منزل کاووس گذشت بسیار متفاوت از چیزی بود که در جزیره سیاوش اتفاق افتاد. یک هفته پس از فوت سیاوش تعدادی از دوستان خانوادگی به خانه وستمانت دعوت شدند تا مراسم سوم و هفتم را همزمان در یک روز گرامی بدارند. در انتهای شب هفتم همه افراد خانواده لباس سیاه خود را از تن درآوردند. با فرا رسیدن چهلمین روز درگذشت سیاوش همه اعضای خانواده و جمعی از نزدیکانشان در سالن عمارت وست مانت جمع شدند تا ساعاتی را در کنار هم بگذرانند. بوی قهوه تازه و حلوا که پریساخانم برای مراسم تدارک دیده بود فضا را پر کرده بود. اعضای خانواده و مهمانانشان به نشانه گرامیداشت یاد سیاوش تنها نوار سیاهی دور بازوی خود پیچیده بودند و در نیمهشب به عزاداری خویش پایان دادند.
رستم ساعت یازده همان شب از تهران میرسید و قرار بود کاووس به پیشوازش برود و او را به منزل خودشان بیاورد. سودابه اما میل داشت در کنار فرنگیس بماند و در نگهداری نوزادش به او کمک کند. فرنگیس از زمان فرارش به مونرآل و از دست دادن سیاوش نتوانسته بود بهخوبی غذا بخورد یا استراحت کند و بسیار ضعیف شده بود.
پاسی از شب گذشته بود که کاووس در سالن فرودگاه مونرآل رستم را دید که با چمدان کوچکی در دست به سمت او میآید. رستم بسیار شکسته مینمود، زیر چشمانش گود افتاده بود و به نظر میرسید که درغم از دست دادن سیاوش اشک بسیارریخته است. با رسیدن رستم، آن دو مشتاقانه یکدیگر را در آغوش گرفتند و ناخودآگاه بغضی در گلوی هردویشان نشست. کاووس که نمیخواست رستم را در لحظه ورودش ناراحت کند بغضش را قورت داد و با لبخندی بر لب پرسید: "پروازت چطور بود؟"
"بد نبود. مرد بغل دستیام میخواست بدونه من کیام و اهل کجام. چندین دفه مجبور شدم ازش بخوام آرومتر حرف بزنه. نمیتونستم بفهمم داره چی میگه!"
"چه مدتی میخوای تو مونرآل بمونی؟"
رستم پاسخ داد " :دو روز. جمعه بعد از ظهر به ونکوور پرواز دارم و یکشنبه صبح با یه هواپیمای کوچیک میرم سمت ویکتوریا". سپس اندکی مکث کرد و پرسید: " خسرو کوچولو چطوره؟"
"اوه، اون خوبه. ولی مادرش فرنگیس داره روزای خیلی سختی رو میگذرونه".
با شنیدن نام فرنگیس رستم اخمی کرد و سرش را تکان داد که باعث تعجب کاووس .نشد
صبح روز بعد، در خانه وستمانت، رستم به کاووس و سودابه گفت که باید درباره موضوع مهمی که به سیاوش مربوط میشد با هردوی آنها صحبت کند و بهتر میداند که کسی در خانه نباشد. سودابه با شنیدن این موضوع، پس از توضیح شرایط، از دو دختر خود، دایه بچهها، خدمتکار، و فرنگیس خواست که بعد از صرف صبحانه خانه را ترک کنند و تا هنگام شام به خانه برنگردند.
با خلوت شدن خانه، رستم توضیح داد که بهواسطه فوت سیاوش حال و روز خوبی نداشته و نتوانسته سوغاتی مناسبی از ایران برایشان بیاورد. با این توضیح از کاووس خواست که او را به فروشگاه سخت افزار برساند تا بتواند هدایای مفید و کاربردی برایشان بخرد. با شنیدن این موضوع، کاووس او را به فروشگاهی کوچک برد و به درخواست او، از آنجا که قرار بود هدایایش غیرمنتظره باشند، در ماشین منتظر او ماند.
پس از بازگشت به خانه، رستم پیشنهاد کرد که برای همه چای دم کند. سودابه و کاووس با خشنودی روی کاناپه نشستند تا مهمانی که به نظرشان رفتار جالب و سرگرم کننده ای داشت به آنها چای تعارف کند. در آشپزخانه، رستم قوری را از روی سماور داغ برداشت و چای را داخل سه لیوان ریخت. سپس دو قرص سفید از جیب بیرون آورد و هر کدام را توی چای کاووس و سودابه انداخت و با صدای بلند طوری که سودابه و کاووس بشنوند گفت: "من براتون از تهرون قند آوردم، فکر نمیکنم بشه از اونا اینجا پیدا کرد". سپس با احتیاط دست در جیب دیگر خود کرد و یک حبه قند واقعی بیرون آورد و آنرا در چای خود انداخت. هر سه نفر کنار یکدیگر روی کاناپه نشستند و چای خود را با قاشق چایخوری نقره بهم زدند. رستم از سیاوش و خوبیهای او و به خصوص استعداد زیادش در زبان برنامهنویسی سخن گفت که کمی به درازا کشید. او که زیرچشمی آندو را میپایید کم کم متوجه تغییر حالتشان شد و اطمینان حاصل کرد که نقشهاش به خوبی پیش رفته است. رستم هنگام پرواز از تهران، مقداری مواد مخدر را در یک کیسه پلاستیکی کوچک، داخل یک بطری حبه قندهای واقعی، مخفی کرده بود. او نوعی ماده مخدر را با خود آورده بود که اطمینان داشت در هیچ فرودگاهی کشف نخواهد شد. زمان به کندی میگذشت و رستم خوشحال از نقشه شوم خود، از آن دو خواست نظرشان درباره سیاوش چه بوده و فکر میکنند چرا او مونرآل را به مقصد بریتیش کلمبیا ترک کرده است.
سودابه سرفهای کرد و گفت: "خب این انتخاب و تصمیم خودش بود که به…" اما نتوانست جمله خود را تمام کند. احساس سرگیجه کرد و سالن دور سرش چرخید. لبهایش کمرنگ و صورتش مثل گچ سفید شده بود. احساس کرختی عجیبی در بدنش میکرد و دستهایش میلرزید. حال و روز کاووس نیز تعریفی نداشت و به خود میپیچید. بعد از گذشت تنها چند دقیقه از نوشیدن چای آلوده به مواد مخدر، هر دوی آنها به شدت مسموم شده و قادر به حرکت نبودند. سودابه و کاووس کرخت و بیحرکت روی کاناپه افتاده بودند و در آن حالت گیجی میتوانستند هر آنچه را که در مقابل چشمانشان در حال وقوع بود ببینند. رستم با آرامش چای خود را نوشید و سپس به سمت کیفش رفت، تبر بزرگی را که ساعتی قبل از فروشگاه خریده بود از آن بیرون کشید. از جعبه تیزکن داخل همان کیف، سوهانی بزرگ برداشت و به آشپزخانه رفت و مقداری روغن گیاهی روی سوهان ریخت و به سالن بازگشت. تبر را بین پاهای خود گذاشت و شروع به تیز کردن تیغه آن کرد. رستم در حالیکه زیر لب با خود حرف میزد گاه به گاهی دست از کار میکشید و با خشمی عمیق به سودابه خیره نگاه میکرد.
نیم ساعتی به همین منوال گذشت. صدای خس خس سینه سودابه و کاووس مشخصتر شده بود و چشمانشان رو به سیاهی میرفت. رستم راضی از نتیجه کار، دستی به تبر کشید و لبه تیز آن را وارسی کرد. در تمام این مدت نگاه پر از نفرت او هرگز از چهره سودابه برداشته نشد. او که مشتاقانه خواهان کشتن سودابه در مقابل شوهرش بود، نفس عمیقی کشید، دسته تبر را محکم در دست گرفت و رو به سودابه ایستاد. فکر پایان دادن به زندگی زنی که به اعتقاد او بسیار حیلهگر و باعث و بانی مرگ سیاوش بود، او را بیش از پیش هیجانزده میکرد. از دید رستم، اگر سودابه دست به اعمال شهوتانگیز و بافتن دروغهای نفرتانگیز نزده بود، امروز پسرش زنده میبود. با خود گفت: "زنیکه منحرف، با گستاخی پسر بیگناه منو به حمله و قصد تجاوز به خودش متهم کرد و شوهر ضعیف و کودنش با اینکه شاهد این بود که چطور سیاوش با شجاعت تمام اون رو از مرگ در آتیش نجات داد، حرفاشو باور نکرد. سیاوش با بیرون اومدن از آتیش بدون هیچ سوختگی، بیگناهی خودش رو ثابت کرد، ولی کاووس احمق تصمیم گرفت که این نشانه رو نادیده بگیره و حرفای زن حیلهگرشو باور کنه. اوه، دلم خیلی واسه سیاوش تنگ شده. من دیگه هیچوقت نمیتونم اونو ببینم. من دیگه نمیتونم اون پسر خوش تیپی رو که با عشق بزرگش کردم رو ببینم. چقد این زن نفرتانگیزه، از این هیولای شروری که جلوی من نشسته حالم بهم میخوره".
رستم تبر را به بلندای قد خود بالا برد و با همه خشم و غضبی که در درونش جمع شده بود، در مقابل چشمان از حدقه در آمده کاووس، آن را فرود آورد و جمجمه سودابه را به دو نیم شکافت. خون به صورت سودابه پاشیده شد. رستم که حالا به نفس نفس افتاده بود لحظهای درنگ نکرد و دوباره تبر را با فریادی از خشم و با تمام قدرت بر پیکر نیمه جان سودابه فرود آورد. چشمان او در حالی که از خشم میسوخت شاهد دو نیمه شدن کامل تن سودابه شد که کف چوبی سالن را در عرض چند ثانیه با راه انداختن سیلی از خون خیس کرد. کاووس با دیدن فواره خون از بدن همسرش از هوش رفت.
نیم ساعت بعد، رستم از زیر دوش حمام بیرون آمد. لباسهای تمیز خود را پوشید و لباسهای خونآلود را داخل یک کیسه پلاستیکی سیاه انداخت. سپس به طبقه بالا رفت و پتویی را پایین آورد تا بدن سودابه را در آن بپیچاند. با بیلی که در گاراژ پیدا کرده بود، گودال پهن و عمیقی در گوشهای از باغ پشت عمارت کند و چاله کوچکتری را در گوشهای دیگر از باغ حفر کرد. پیکر بیجان سودابه را در پتو پیچید و کشانکشان تا حیاط پشتی برد و او را در گودال عمیق دفن کرد. کیسه لباسهای خونآلود و تبر و سوهان را هم در گودال کوچکتر پنهان نمود. پس از تمیز کردن کف سالن و از بین بردن آثار جرم، خسته و نفسزنان خودش را روی کاناپه کنار کاووس انداخت. اندکی بعد با تاکسی تماس گرفت تا او را به فرودگاه مونرآل ببرد.
هنگامی که رستم کیلومترها دورتر از مونرآل میان زمین و هوا قرا داشت، بقیه خانواده به خانه بازگشتند. آنان کاووس را بیهوش یافتند و کوچکترین اثری از سودابه ندیدند.
شانزده ماه بعد، محاکمه رستم در مونرآل انجام شد و پس از اعترافش به قتل سودابه با حکم حبس ابد به زندان افتاد. کاووس با پدر و مادر او، زال و رودابه، که در آپارتمانی در آخرین طبقه برجی در شمال تهران زندگی میکردند، تماس گرفت و آنها را از قتل سودابه به دست پسرشان و دستگیری وی در جزیره سیاوش و محاکمه و حبس ابدش در مونرآل با خبر کرد.
نظرات