در صحرا
موجودی دیدم عریان، جانورخوی،
که روی زمین چمباتمه زده بود،
قلبش در دستش بود
و از آن میخورد.
گفتم: «ای دوست، خوشمزه است؟»
پاسخ داد: «تلخ است تلخ،
اما من دوستش میدارم
چراکه تلخ است
و قلب من است.»
شعر از استفان کرین.
***
ایلکای
قلبش را که خورد، چشم چپش را از حدقه بیرون آورد و با دندانهای زرد و تیزش جوید. گفت:« شور است. شوری از نگاه چشم من است.»
گفتم:« نوش جان.»
گوش راستش را غلفتی کند و با ملچ ملوچ زنندهای بلعید. گفت: «تند است. به تندی سخنانتان.»
چنان با ولع خودش را میخورد که هوس کردم. گفتم: «اون چشم راستت هم اگه به کارت نمیاد بده یه مزهای بکنم.»
گفت: «من که خود خورم. مجبورم که خود خورم. من اگر خود نخورم شریکی از من زاده میشود ولی من یگانهام. باید یگانه بمانم.»
حرفش که تمام شد دیدم چشم چپش و گوش راستش دوباره سبز شدهاند و بعد متوجه شدم قلبش هم حتماً دوباره رشد کرده وگرنه که مرده بود.
بینیاش را هم کند و اول بین دستهایش براندازش کرد و توی سوراخهایش را تمیز کرد و بعد خوردش. گفت: «گند است. به گندی بوی شما.»
دست چپش را هم قطع کرد و در دهانش گذاشت. «بینمک است. مزهی قدردانی شما.» پای راستش هم طبق ادعای خودش مزهی ماندن و پوسیدن میداد به دلیل بیمقصد بودن راههای ما.
او نشسته بود و مدام خودش را تکه تکه قطع میکرد و میخورد و بدون اینکه کسی نظرش را بپرسد دربارهی آنچه خورده بود جملات قصار میگفت. سرش چنان بزرگ بود که مابقی تنش نقش پایهای برای نگه داشتن سر را داشت. پاهایش کوتاه بودند و چاق و گویا تزئینی اما دستهایی بلند و قوی داشت. میتوانست با یک حرکت درختی را از ریشه جدا کند. پوستش سرخ بود و در کل شبیه تپهای از چربی و غضروف بود. تپهای سرخ و جنبان.
گفتم:« تو را چه شده که مجبوری به خود خوری؟ راز این رویش دوبارهی اندامت چیست؟»
همانطور که داشت انگشتهای دست چپش را میخورد گفت: «من نگهبان غم و اندوه و رنج جهانم. حافظ سیاهیام. وزنهی شر. عامل اعتدالم. من تنها و بیشریکم. اگر آن که در من است و تقلا میکند در دهانم بلعیده نشود و زاییده شود، نظم جهان آشوب میشود. اعتدال خیر و شر به هم میخورد. رنج میرود. من نباید شریک داشته باشم. این هم رنج من است.»
از آنجایی که موجودی ماورائی بود و توی فیلمها دیده بودم بعضی از این جانوارن انسان را ارباب خودشان میدانند با لحن آمرانهای گفتم: «ای دوست به تو دستور میدهم دیگر خود را نخوری.»
اشک در چشمهای بزرگش حلقه زد و در کمال ناباوری گفت:« چشم ارباب.» و دست کشید از خود خوری.
دستهایش افتادند، دستانی نو سبز شدند. پاها هم افتادند، چشمها، دهان، سینه و قلب او تکه تکه روی زمین افتادند. او از هم پاشیده شد. اندامهای نو حریصانه میروییدند و قبلیها را پس میزدند. حالا دو تا از او بود. یکی تکه تکه شده روی زمین و یکی سالم و درست. اندامهای افتاده به هم پیوستند و او دوباره سرهم و زنده شد. انگار آینهای جلویش بود. هر دو موجود درست مثل هم بودند. هم زمان با هم پلک میزدند. هم زمان با هم نفس میکشیدند.
چند دقیقه به هم خیره شدند. در آن مدت هر چه غم و اندوه و رنج در من بود ناپدید شد. همان چند دقیقه چنان حال خوشی را تجربه کردم که انگار روی زمین نبودم. جنس آسایشش جدید بود. واقعیت تبدیل به رویایی دلچسب و رنگی شده بود. حتا خاطرهای هم از غم و غصههایم نداشتم. حس میکردم توی رگهایم نوری گرم جریان دارد.
انگار نوزادی شده بودم در آغوش گرم مادر و دهانم پر شده بود از شیری شیرین. لبهایم ناخواسته لبخند میزدند. چنان سبک شده بودم که خودم را برگی سبز میدیدم سوار بادی بهاری. آفتاب توی تنم طلوع کرد. ناگهان او که جدید بود و از توی تن قبلی رشد کرده بود دستش را دراز کرد و آن قبلی را تکه تکه کرد و خورد. سرش را که داشت میکند نگاهم به چشمهای همچنان خیس از اشکش افتاد و شنیدم که زیر لب گفت: «گفته بودم این هم رنج من است ارباب.»
او در کمال تأسف و بیرحمی خورده شد. جانور نو جویدنش که تمام شد مدتی به من خیره ماند.
گفتم: «ای دوست به تو دستور میدهم دیگر خود را نخوری.»
گفت:«تو غلط میکنی دستور میدهی. تو خر کی باشی؟ فکر میکنی من مثل اون قبلی احمقم؟ چند قرن توی تن نحسش حبس بودم و فقط حرص میخوردم. این قدر که احمق و دلسوز بود. هی مراعات شماها رو میکرد و من و خودش بیشتر اذیت میشدیم تا شما کمتر بدبختی بکشید. تموم شد. دیگه از اون خبرا نیست. با دوران خوبت خداحافظی کن. من اومدم مکافات اصلی رو نشونتوم بدم.»
همانطور که داشت حرف میزد حالم بدتر و بدتر میشد. انگار قیر در رگهام جریان داشت، سنگین شده بودم. طعمی گس و تلخ را در دهانم حس میکردم و خاطرات غمهایی در سرم زنده شدند که حتا مال من هم نبودند. سیاهی تمام وجودم را بلعیده بود.
او دستش را برد توی حلقش و قلبش را بیرون کشید و خورد. گفت: «شیرین است. طعم حماقت قبلی را میدهد. اون احمق هربار قلب منو میخورد میگفت قلب من است و من دوستش میدارم. بدم میاد از این لوس بازیها. با این کارش میخواست منو خر کنه که بگم اون منو از خودش میدونه و بیخیال بشم. ولی نه. جواب نداد. من فرق میکنم قلب من تلخه، طعم سرنوشت شماها. کلاً خیلی حرف میزد و ژست فیلسوفانه داشت. آبروی من هم با چرت و پرتهاش میبرد. حالا نوبت منه. بالأخره آزاد شدم. تو هم گمشو برو وگرنه میخورمت. قطعا مزهی کثافت هم میدی عنتر.»
داشتم با بار اندوه روی شانههایم از او دور میشدم که با دهان پر داد زد: «به این هم فکر نکن که برگردی بتونی منو بکشی. احمق من نامیرام. من از خاک سبز میشم. هر وقت خاکی نبود من هم نیستم.»
چند لقمهی دیگر جوید و باز گفت: «گوشش هم تند است طعم سخنانتان.» و قهقه زد. صدای خود خوریاش را از پشت سر میشنیدم و با هر گازی که به خودش میزد ناامیدتر و مستاصلتر میشدم.
فوق العاده. خیلی ممنون.