آزاده آزاد
اعضای خانواده، به همراه جمعی از دوستان و آشنایان، همگی در لباس سیاه، آرامگاهی که آوا در آن دفن شده بود را ترک کردند. کاووس با وجود آنکه از مرگ دخترش بسیار غمگین بود تلاش کرد بر اعصاب خودش مسلط باشد. تمام شب قبل را بیدار مانده بود و به اتفاقات اخیر در زندگیشان فکر کرده بود. فکر از دست دادن آوا و اینکه باید هرچه سریعتر برای خانه ویران شدهشان چاره ای میاندیشید. آنروز صبح ساعت ده از بیمارستان مرخص شده بود و از همانجا مستقیم به همراه سیاوش و دخترها به مراسم خاکسپاری دخترش رفته بود. سودابه اما حال و هوای دیگری داشت. او که احساس گناه وعذاب وجدان لحظهای راحتش نمیگذاشت بیوقفه گریه میکرد و نام دخترش را صدا میزد. یادآوری رفتار بیرحمانه سیاوش، از دست دادن دوقلوها، مرگ دخترش و سوختن خانهشان با تمام خاطراتی که در آن داشتند سودابه را از پای درآورده بود. پریساخانم در حالیکه سعی میکرد او را از زمین بلند کند برای اولینبار متوجه یک دسته موی سفید شد که روی پیشانیش افتاده بود.
در پارکینگ، فریبا به مادر کمک کرد تا در عقب ماشین کاووس بنشیند. سپس از ننهسیمرغ و رویا خواست که کنار سودابه بنشینند. خودش هم در صندلی جلو کنار پدر نشست. کاووس با انگشتان خود روی فرمان ضربه میزد و به بیرون خیره شده بود. صبح همان روز سیاوش از او خواسته بود بعد از مراسم در یک کافه دور هم چمع شوند تا موضوعی را با همه در میان بگذارد. کاووس از آینه عقب ماشین، پریساخانم را دید که در ماشین سیاوش نشست. او صبر کرد تا سیاوش ماشین را روشن کرده و از کنار او رد شود. سپس پایش را روی پدال گاز گذاشت و ماشین او را دنبال کرد.
همگی ساکت بودند و هر یک به چیزی میاندیشیدند. کاووس غرق در خاطرات گذشته، روزی را به خاطر آورد که چگونه با خودخواهی از آوا خواسته بود به حرف مادرش گوش کند و او را مجبور کرده بود آب پرتقالش را بنوشد. به روشنی به یاد داشت که دختر کوچکش با ناراحتی آنرا نوشیده بود و اخمهایش توی هم رفته بود. این درست روزی اتفاق افتاد که سیاوش تازه از تهران رسیده بود و خانواده مشغول صرف اولین نهارشان با او بودند. کاووس از این که سودابه را در کار اشتباهش همراهی کرده بود احساس عذاب وجدان میکرد. سودابه، همان زنی که او را به تنفر از پسر خود نیز واداشته بود، اما سیاوش با آنکه میدانست پدرش از او متنفر است، جان او را نجات داده بود. کاووس در مورد سیاوش دچار نوعی إحساس دوگانه بود. قدردانیاش از او به دلیل نجاتش از مرگی حتمی و دلگیریاش به دلیل حمله به سودابه. کاووس نمیدانست با این دو نفر چه کند! آیا باید سیاوش را میبخشید و همه کارهای او را فراموش میکرد؟ او که در خود إحساس کشش و مهری غریب نسبت به پسرش حس میکرد با خود اندیشید چگونه ممکن است کسی این اندازه ناخوشآیند و در عینحال دوستداشتنی باشد. آیا سودابه میتواند دروغ گفته باشد؟ پس آثار کبودی روی بدنش از کجا آمده بود؟ و بخشیدن سیاوش؟ بخشیدن کسی که به تقصیر و تخلف خود اعتراف نمیکند! شاید سیاوش درست میگوید! آیا باید به او اعتماد میکرد؟ کدام مادری برای پسر بیستسالهاش ساعت طلا میخرد تا او را راضی به رفتن به پیکنیک کند؟
کاووس غرق در این افکار برای چند لحظه کنترل ماشین را از دست داد و برای جلوگیری از برخورد با گارد ریل وسط خیابان، فرمان را به سرعت چرخاند. حرکت ناگهانی ماشین باعث شد که سر سودابه به عقب برخورد کند. سودابه با ناراحتی گفت: "کاووس، چیکار داری میکنی؟"
کاووس نیم نگاهی به عقب کرد و گفت: "معذرت میخوام. طوری که نشدی؟"
سودابه در حالیکه از آینه جلو به کاووس نگاه میکرد، سرش را تکان داد و به صندلی تکیه کرد و دوباره در خود فرورفت. او نمیدانست چگونه خود را از إحساس گناهی که همچون خوره بر جانش افتاده بود رها سازد. میخواست بمیرد. نه، نمیخواست بمیرد. میخواست آوا را به زندگی بازگرداند تا بتواند او را محکم در آغوش بگیرد و به او بگوید چقدر دوستش دارد و چقدر از طرز رفتارش با او پشیمان است.
کمی بعد، سیاوش در جلوی یک کافه توقف نمود و کاووس هم پشت سر او پارک کرد. دقایقی بعد همه در کافه نشسته بودند و منتظر بودند حرفهای سیاوش را بشنوند. سیاوش گفت: "میخوام یه چیزی رو بهتون اعلام کنم. من تصمیم گرفتم که آخر امسال برم به ویکتوریا، به جزیره ونکوور، واسه درسخوندن و زندگی کردن."
فریبا و رویا با شگفتی پرسیدند: "امسال؟"
سیاوش سری به علامت تائید تکان داد و در ادامه گفت: "البته، من اینجا تو مونرآل با یکی دو نفر از مهندسای کامپیوتر مشورت کردم و یه تحقیقی هم درباره آب و هوای شهرهای کانادا انجام دادم. به نظر میرسه که ویکتوریا بهترین آب و هوا رو توی این کشور داره و دپارتمان علوم کامپیوتر دانشگاه ویکتوریا هم فوقالعاده خوبه. خلاصه، همین. من فقط میخواستم این تصمیم رو باهاتون در میون بذارم تا رفتنم باعث تعجبتون نشه. "
حرفهای سیاوش برای سودابه اهمیتی نداشت. برای او بودن یا نیودن سیاوش دیگر فرقی نمیکرد و تمام مهری که زمانی از او به دل داشت جایش را به ناراحتی و تنفر داده بود. سیاوش دیگر جایی در زندگی او نداشت و هر بار که او برای دیدن پدر یا خواهرهایش به هتل میآمد سودابه عمداً از دیدنش پرهیز میکرد. ننهسیمرغ گرچه به این نتیجه رسیده بود که سیاوش صددرصد انسان بدجنسی نیست و شاید بتوان جنبههایی خوب هم در وجودش یافت، مردد بود که آیا ستایش او به خاطر نجات پدرش کار درستی بوده است یا خیر!
پریساخانم از شنیدن خبر کمی احساس خوشحالی کرد. او به دلیل رفتار بد سیاوش با سودابه و حمله به او، نمیتوانست خود را حاضر به ستایش وی به خاطر نجات کاووس کند و هنوز هم از سیاوش بیزار بود، گرچه تا حدی کمتر از گذشته. کاووس در حالیکه از تصمیم سیاوش خوشحال به نظر نمیرسید گفت: "کاش قبل ازاینکه تصمیمت رو قطعی کنی با من صحبت میکردی. "
سیاوشحسین پاسخ داد: "ببخشید، پدر. میدونستم اگه باهاتون صحبت کنم شما مخالفت میکنین. در ضمن نمیخواستم بین اینهمه درگیری که شما دارین یه ناراحتی جدید براتون ایجاد کنم."
کاووس گفت: "تو بعد از سالها به خونواده اتملحق شدی و حالا میخوای از پیش ما بری؟ درسته ما مشکلاتی داریم ولی میتونیم اونها رو حل کنیم و کنار هم بمونیم. "
سیاوش به آرامی گفت: "خیلی عذر میخوام، پدر. من نمیتونم هوای سرد اینجا رو تحمل کنم و یاد گرفتن فرانسه هم واقعاً برام سخته. مطمئناً تو یه شهری که آب و هوای معتدل داره و مردمش انگلیسی حرف میزنن راحتتر خواهم بود. در کل فکر میکنم بهتر باشه که من از اینجا برم. "
کاووس دیگر اصراری نکرد و گفت: "باشه پسرم، هرجور که میخوای. " سپس بلند شد و خطاب به همگی گفت: "بریم؟"
سیاوش و پریساخانم از کافه بیرون آمدند و سوار بر ماشین قدیمی سیاوش به سمت خانهشان در وستمانت رفتند. بقیه خانواده به همراه کاووس عازم هتل شدند. بیست دقیقه بعد، ماشین کاووس در پارکینگ زیرزمین هتل توقف کرد و همگی خسته از روزی طولانی به سمت اتاقهایشان رفتند.
بعد از ظهر روز بعد، افراد خانواده به سمت خانهشان در وستمانت بهراه افتادند و برای اولین باردر روشنایی روز شدت خرابیها را مشاهده کردند. بخشهایی از خانه در آتش سوخته بود، اما چارچوب اصلی آن همچنان سرپا مانده بود. پریساخانم با شنیدن صدای دخترها با عجله از آپارتمانش بیرون آمد و به سمت آنان رفت. به دنبال او سیاوش هم به جمع آنان پیوست. کاووس به سمت سیاوش رفت و او را در آغوش گرفت. این دو مرد، همانند اطرافیانشان بهجز سودابه، طوری رفتار میکردند که گویی هیچ خصومتی در خانواده وجود نداشته است. سیاوش دو خواهرش را هم در آغوش گرفت. فریبا و رویا او را به خاطر نجات پدرشان ستایش میکردند و به نظر میرسید اتفاقات گذشته را فراموش کرده بودند. سیاوش درحالیکه به بقایای خانه سوخته نگاه میکرد، از کاووس پرسید: "دلیل آتشسوزی چی بوده؟"
کاووس پاسخ داد: "طبق گزارش بازرس، دلیل آتشسوزی اشکال فنی برق بوده. آتشسوزی نزدیک جایی که کابل برق وارد خونه میشه شروع شده و از اونجا به سایر بخشها انتشار پیدا کرده."
سودابه رو به همسرش گفت: "خب، بازرس صد در صد مطمئن نبود. این احتمال هم وجود داره که کسی به عمد آتشسوزی رو راه انداخته باشه."
کاووس متحیرانه پرسید: "مثلا چه کسی؟"
سودابه پاسخ داد: "من نمیدونم. همونطور که گفتم، میتونه هرکسی باشه. هرکسی که ممکنه با ما مشکلی داشته باشه". سپس به آرامی بازوی کاووس را گرفت و گفت: "بیا بریم اوضاع داخل عمارت رو ببینیم. "
زن و شوهر با احتیاط وارد خانه شدند. ذرات ریز خاکستر با هر وزش باد ملایم پاییزی به این سو آن سو پراکنده میشدند. کاووس گفت: "اوضاع اینجا خیلی بده!"
سودابه در کمد آشپزخانه را باز کرد و گفت: "نگاه کن! دود حتی توی فضاهای بسته هم رخنه کرده. اون کسی که آتش رو راه انداخت میخواسته همه ما بمیریم. "
کاووس که بار اول حرف سودابه را نشنیده گرفته بود این بار با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت: "بس کن سودابه. میدونم که منظورت از اون یکنفر سیاوشه . اما این حرفات کاملاً مزخرفه. درسته که سیاوش در گذشته کارهای اشتباه زیادی انجام داده ولی اون الان عوض شده. هرچی باشه زندگیشو بهخاطر من به خطر انداخت و منو از آتیش نجات داد. یادت رفته؟"
"بله و یادت نره که همین آدم به من حمله کرد و تمام تنم رو به کبودی کشید. اون لباس منو پاره کرد. و میخواست به من تجاوز کنه. یادت میآد؟"
کاووس صدایش را بلندتر کرد: "تو رو به خدا بس کن، سودابه. اون هیچوقت نمیخواست به تو تجاوز کنه. تو عقلت رو از دست دادی. دیگه نمیخوام هیچی راجع به سیاوش بشنوم. الان باید روی تعمیر خونه تمرکز کنیم! ببین! آتیش همهچیز رو نابود کرده. "
سودابه با ناراحتی به اطراف نگاه کرد و گفت: "چه کابوسی! "
کاووس با لحنی بی تاب گفت: "ما باید از نظافتچیهای حرفهای بخواهیم که به اینجا بیان! خیلی کار داریم."
آنها بعد از بررسی وضعیت بخشهای مختلف، از خانه بیرون آمدند. سودابه سرفه میکرد و کاووس با شمارهای تماس گرفت و کمی دورتر از بقیه مشغول گفتگو شد. فریبا، رویا و ننهسیمرغ به حیاط پشتی رفته بودند و به بقایای گلخانه زیبایشان که حالا به تلی از خاکستر تبدیل شده بود نگاه میکردند. سودابه به آنان نزدیک شد و پرسید: "من خیلی گشنمه، موافقین بریم بیرون ناهار بخوریم؟"
"حتماً."
" چرا که نه."
"ایده خوبیه."
سودابه با صدای بلند از شوهرش پرسید: "دوس داری با ما بیای برای ناهار؟"
"آره".
رویا پیشنهاد کرد: "میتونیم بریم به اون رستوران گیاهخواری که توی خیابون
شربروکه. "
سودابه در پاسخ گفت: "ایده خوبیه. من میخوام پریساخانم هم با ما بیاد. "
سپس به سوی پریساخانم رفت و به ناهار دعوتش کرد. در همین حال صدای کاووس را شنید که از سیاوش درخواست کرد پریساخانم را با ماشین خودش به رستوران بیاورد. سودابه که خشم و نفرتی شدید از سیاوش تمام وجودش را فراگرفته بود رو به کاووس گفت: "پریساخانم با ما میاد. تو میتونی با اون بیای."
سپس دست خدمتکار را گرفت و به سمت ماشینش رفت. دخترها و دایهشان نیز بهدنبال آنان سوار شدند. سودابه ماشین را روشن کرد و بیتوجه به کاووس و سیاوش به سرعت به سمت پایین خیابان رازلین راند. سیاوش که احساس نفرتی متقابل نسبت به سودابه داشت زیر لب چیزی گفت و به سمت ماشین خود رفت. کاووس نیز سری تکان داد و به دنیال پسرش به راه افتاد.
سودابه با ورود به خیابان شربروک برخلاف جهت رستوران به پیش راند و به سمت شرق خیابان شربروک مسیرش را عوض کرد. فریبا پرسید: "مامان، کجا میرین؟"
"من خیلی از پدرت عصبانیام. تحمل این رو ندارم که توی یهجا با اون باشم. حداقل واسه یه چن ساعتی. از همتون معذرت میخوام. دست خودم نیس!"
ننهسیمرغ گفت: "عزیزم، اشکالی نداره. رستورانهای خوب زیادی تو محله پلاتو مونرویال هستش. بهعلاوه، میتونیم اونجا دنبال خونه هم بگردیم. باید هرچه زودتر یه جا برای کرایه پیدا کنیم و از هتل بیائیم بیرون. "
وقتی پدر و پسر به رستوران رسیدند، اثری از بقیه اعضای خانواده در آنجا نبود. روی تراس بیرونی نشستند و مدتی منتظر ماندند. کاووس بعد از تماسش با سودابه، زیر لب غرو لندی کرد و به سیاوش گفت که خانمها به آنها ملحق نخواهند شد و تصمیم گرفتهاند به رستوران دیگری بروند. سیاوش بدون اینکه حرفی بزند به منوی غذا نگاهی انداخت و پیشخدمت را صدا زد. کاووس نیز سعی کرد به خودش مسلط باشد، اما عصبانیتش نسبت به رفتارهای سودابه که نامعقول بهنظرش میآمد روز به روز بیشتر میشد.
آن روز عصبانیت کاووس از سودابه از بین نرفت و در روزها و شبهای بعد حتی بیشتر هم شد. با این حال، او سعی داشت تا آنجا که ممکن است نسبت به همسر خود با ملایمت رفتار کند. چرا که جمع کوچک خانواده آنها تحمل درگیری تازه ای را نداشت و از طرف دیگر کاووس بیشتر تمرکز خود را روی پیدا کردن محلی برای زندگی موقت یکساله، نوسازی خانه و دریافت خسارت از شرکت بیمه گذاشته بود. با همه این اوصاف، در چنین اوضاعی، این فکر که پسرش او را نجات داده و اینکه زندگیش را مدیون او است لحظهای از ذهنش خارج نمیشد. بهعلاوه، هر چه میگذشت کاووس بیشتر به سودابه شک میکرد که احتمالاً در مورد حمله سیاوش به خودش بزرگنمایی کرده و حتی احتمال می داد چون سودابه از جانب سیاوش پس زده شده، میخواهد با تهمت زدن به او انتقام بگیرد.
این اسم ننه سیمرغ برای من خیلی عجیبه . رابطه اش با سیمرغ شاهنامه چیه ؟ سیمرغ مظهر دانایی و ذکاوت و حتی قدرت بود. اما ننه سیمرغ اینجا بنظر یک آدم منفعل میاد که هیچ نقشی بازی نمیکنه . هدف از این اسم گذاری چی بوده ؟
داستان جالبیه و من خیلی علاقمند شدم.
موفق باشی ، آزاده .
ننه سیمرغ همان سیمرغ شاهنامه است که مونث است و در اوستا «ملکه آسمانها»نام دارد. کارش مشاهده جریانات است و دخالت های گاه بکاهی . در آخر داستان نقش فعال تری خواهد داشت. در این داستان او یک زن- پرنده است که میتواند تغییر شکل بدهد ولی همان موجود عاقل و قدرتمند باقی میماند.
مرسی