آقای حمیدی دبیر بازنشسته ریاضی مدتها بود از همکار قدیمی خود رضاپور خبر نداشت. بی حوصلگی رفیقشو از پشت تلفن به خوبی تشخیص میداد. دیگه از اون مکالمات طولانی و پر نشاط هیچ خبری نبود. چاره کار دیدار رو در رو بود.

 تولد چند ریاضیدان معروف مورد علاقه حمیدی و رضا پور در ماه ژانویه است و چه بهتر دیداری صورت گرفته و یادی  از این نام آوران عرصه ریاضی بشود.

جوزف لوئی لاگرانژ  ریاضیدان ایتالیائی متولد  25 ژانویه سال 1763 ستاره شناس  و ریاضیدان معروف عصر روشنگری ؛ دیوید هیلبرت آلمانی متولد 23 ژانویه سال 1862  ؛  از ریاضیدانانی بود که حمیدی و رضا پور می توانستند ساعتها در باره کارهایشان صحبت کنند. شاید هم مثل همیشه صحبت به انتشار مجله  ریاضی یکان در دهه چهل و پنجاه شمسی بکشد که هر ماه مقالاتی در آن منتشر میکردند.مثل همیشه ذکر خیری هم بکنند از زنده یاد عبدالحسین مصحفی سر دبیر و مدیر مجله ریاضی یکان.

حمیدی احساس میکرد  با وجود همه خوشبینی هایش ملاقات دشواری در پیش خواهد داشت.

 طبق معمول  رضا پور ؛ حمیدی را در کتابخانه منزلش پذیرفت. اندکی پریشان  مینمود اما تلاش داشت بر رفتارش مسلط باشد. بعد از کلی مقدمه گوئی های معمولی در باره آلودگی هوا و فوتبال و  چند  موضوع پیش پا افتاده حمیدی احساس کرد همکار قدیم روحیه سابق را ندارد و دچار مشکل شده است. بنابراین خود را آماده شنیدن ساخت. رضا پور بدون هچ مقدمه ائی رفت سر اصل داستان و  گرانی  و جفت نبودن دخل و خرج و مهمتر اینکه دیگر هیچ دانش آموز و دانشجوئی اصلا دلش نمیخواهد مفاهیم ریاضی را خوب  و عمیق  و تحلیلی درک کند.  دنیای ریاضیات در اختیار استادانی هست که میتوانند به دانش  آموزان خود یاد بدهند چگونه در کمترین زمان به تست های ریاضی پاسخ بدهند......... و کلام  آخر اینکه فقط با چندر غاز حقوق بازنشستگی نمیتوان زندگی کرد.

حمیدی خیلی سریع دریافت که مشکل اصلی همکارش نبود نقدینگی و سیل بنیان کن مخارج زندگی در برابر خاکریز اندک و حقیر حقوق ماهیانه است.شاگردان خصوصی هم اصلا در خط و علاقمند به تحلیل های ریاضی نبودند....خیلی دلش میخواست سریع برود سر اصل مطلب اما جرات نمیکرد. با اندکی شوخی و یادآوری برخی خاطرات خوش گذشته احساس کرد محیط مناسبی برای طرح پیشنهاد پولدار شدن همکار قدیمیش ارائه دهد.

حمیدی با تانی و احتیاط دست کرد تو جیب بغل کت اش و صفحه ترحیمات روزنامه اطلاعات را که در هشتاد سال گذشته جدی ترین  و درست ترین اخبار در باره مرگ و میر طبقه متوسط ایران را منتشر میکرد جلوی روی رضا پور گرفت. همکار قدیمی اش با وجود بهره هوشی بالا اصلا چیزی متوجه نشد.

حمیدی از خوش لباسی و  خوش تیپی همکارش تعریف کرد و گفت : قیافه تو با اون کت و شلوار و عینک و سبیل دوگلاسی درست مثل پزشکان جا افتاده متخصص میمونه......

هر لحظه بر تعجب رضا پور افزوده میشد. اصلا متوجه نبود صحبتهای حمیدی چه ربطی داره به کسب درآمد و پول و حل مشکلات مالی.... حمیدی وقتی دوست قدیم اشو مشتاق  دید در یک جمله نتیجه گیری  و سخنرانیش را تمام کرد :  در آخر مراسم ختم معمولا خطیب و سخنران از حضار میخواهد اگر کسی حساب و کتابی با متوفی داره به فرزندان تازه درگذشته که دم در ایستاده اند مراجعه و طلب هاشو تسویه کند.... وقتی دهان رضا پور از تعجب تا حد ممکن باز شد ؛ حمیدی تیر خلاص  را زد و گفت: تو میری و خودتو از دوستان مرحوم معرفی و طلب قدیمی از دکتر تازه در گذشته را عنوان میکنی. معمولا اونا هم برای اینکه پچ چ ها شروع نشود و ازدحامی صورت نگیرد زود کارت به کارت کرده و هرچی میخواهی به ات میدهند. اینکه چه داستانی برای تیغ زدن اونا اختراع کنی به خودت مربوطه. از من گفتن. ..... بیا این هم صفحه ترحیمی که قرار است چند روز دیگر  اجرائی شود. ببینم چکار میکنی.

بعد از رفتن حمیدی رضا پور تا مدتی کرخت شده و اصلا نمیتوانست حواسشو جمع کند. با خود فکر میکرد از تحلیل های ریاضی و علاقه به ریاضیدانان نامی جهان کارش رسیده به شارلاتان بازی و سرکیسه کردن این و اون. فشار زندگی و بدهی هایی که بالا آورده بود سرانجام کفه ترازو را به نفع ایفای نقش طلبکار از وراث مقامات ثروتمند تازه درگذشته سنگین کرد.

مراسمی را که رضا پور انتخاب کرد در یک هتل آبرومند و گرانقیمت برای دکتر مختار پزشک  معروف که به حکیم مختار معروف بود ؛ برگزار میشد. دعوت عام بود. احتمالا مطابق مد روز قطعات ساز تنها اجرا  و غرلیاتی قرائت میشد و سخنرانی های کلیشه ائی رضایت از متوفی و  شام در سکوت و پچ و پچ هایی که اغلب واژه های اروپائی و لاتین در هوا موج میزد.

 سخنران محترم به شکلی کاملا کسل کننده در باره خوبی ها و مناقب تازه درگذشته سخنرانی و چند  رباعی از عمر خیام خواند که دم را غنیمت دانید  و .............. دست آخر خواستار اظهار رضایت و اعلام طلب های احتمالی به بازماندگان موقع خروج گردید.

رضا پور کاملا خود را برای چنین صحنه ائی اماده ساخته بود. بعد از خداحافظی دست آخرین بازمانده را که احتمالا پسر ارشد مرحوم بود فشرد و خودشو از همکلاسی های قدیم  دکتر معرفی و یواشکی درگوشش گفت : وقتی ملاقات پدرتون در بیمارستان میرفتم ایشون به من امر میکردند که بروم در بخش های مختلف و به بیماران نیازمند از طرف ایشون کمک مالی کنم.رضا پور لب هاشو غنچه و صداشو تا جائی که میتونست پائین آورد که گفت مجموعا  N میلیون تومان هزینه کرده است. همانگونه که انتظار داشت وراث بدون هیچ جر و بحثی ادعا را پذیرفته و شماره کارت بانکی رضاپور را گرفته و هر کدام بخشی از مبلغ را واریز کردند. صدای خوش پیام کوتاه هائی که نشان از واریزی مبالغ درخواستی داشت به گوش رضا پور چون نغمه های مرغان بهاری بود.

پسر کوچک تازه درگذشته رضا پور را تا دم در خروجی مشایعت و خواستار ادامه رفت و آمدها گردید. رضا پور هم با اعتماد به نفس کامل اظهار داشت که ساکن شهرستان است و فقط و فقط برای شرکت در مراسم ختم همکار قدیمی به تهران آمده و .... هوای آلوده و ترافیک سنگین ....... همه چیز داشت به خوبی و خرمی ختم به خیر میشد که مرد میانسالی از دور  به رضا پور نزدیک شد و گفت : سلام عرض میکنم استاد گرامی. شما دبیر ریاضی ما در  دبیرستان البرز بودید.  دوست نزدیک  و مشاور دکتر مجتهدی..... پسر کوچک دکتر ازش پرسید : شما ایشونو می شناسید ؟  مرد تازه وارد سخنرانی بلندی در باره خصوصیات اخلاقی و علمی رضاپور شروع کرد.....

 رضا پور خداحافظی شتاب زده با هر دو کرده و با  اشاره به ساعتش یادآوری کرد که باید به پروازش برسد..........

 رضاپور هرطوری بود خودشو به خونه رسوند. از  فلاسک برای خودش چایی ریخت و  نوشیدنشو یک ساعت طول داد...... تجربه تلخی بود. خیلی خوشحال بود که به خیر گذشت و مچ اش باز نشد. ...... با حجم بالای مشکلات مالی که داشت به قربانی بعدی فکر میکرد.