همه  اعضای خانواده حاج صمد دوران کنهسالی دردناکی داشتند. اغلب آنها دچار الزایمر  شده راه خانه را گم میکردند. کسان و افراد فامیل را نمی شناختند و سالها باعث دردسر بقیه می شدند تا بمیرند. حافظه کوتاه مدت و بلند مدت را یک باره از دست میدادند. مدتها سکوت کرده و به  هیچ  پرسشی نمیتوانستند پاسخ  دهند ناگهان بخش معینی از مغزشون فعال شده و یک ریز حرف میزدند. همین  باعث تمسخر  اهل محل میشد.

حاج احد برادر بزرگ در جشن عروسی خواهر زاده اش  قول داده بود سکوت کامل را رعایت کرده و فقط میوه  و شیرینی و غذا بخورد.  رضا موتوری  که تعمیرگاه دوچرخه داشت شیطنت کرده و نوحه ائی را دم گوشش زمزمه کرده بود. حاج احد هم نامردی نکرده وسط عروسی بلند شده و از زبان اسرای کربلا خطاب به اشقیای یزید و ابن زیاد فحاشی ها کرده باعث سرافکندگی کل فامیل شده بود : سوی دیار عاشقان به کربلا میرویم...... به کربلا میرویم...

 مورد حاج صمد که سالهای سال خوابارفروشی خانوادگی را با درایت کامل چرخانده و با دریانی ها رقابت نزدیک داشت خیلی حادتر شد. یک شب با نعره و فریاد از خواب بیدار شد .... وقتی لیوانی آب خورد و اندکی آرام گرفت اطرافیان ازش خواستند  خوابی را که دیده دقیقا توضیح دهد. مشربه ائی شربت گل گاو زبان خورد و  تعریف کرد که خواب دیده سندباد بحری شده و به سفر دریائی دور  و درازی رفته. ناخدا  در شب  چهارشنبه سوری برای استراحت در جزیره ائی لنگر انداخته و سرنشینان برای  تمدد اعصاب ؛  قضای   حاجت ؛ صرف غذا  و شستن لباسها و  افروختن آتش و پریدن ؛ زردی تو از من ؛ سرخی من از تو......... در جزیره پیاده میشوند. ناخدا ناگهان فریاد بر میکشید که زود بر کشتی نشینید  که  اینجائی که فرود آمدیم نه جزیره واقعی بلکه پشت یک نهنگ تنبل است که مدتهاست ساکت در وسط دریا  خوابیده . خوابی عمیق که بر پشتش درختها روئیده و  پرندگان دریائی در ساحلش  تخم گذاری و زاد و ولد کردند.... افروختن آتش باعث شده پوستش بسوزد و از خواب غفلت بیدار شود........ حاج صمد تعریف میکرد که وی آن قدر فرز نبوده که به کشتی برگردد با  نهنگ به ته دریا رفته..... از آن به بعد همه جا به صمد سندباد معروف شد. هر جا فرصت میکرد به عمه  مادر و خواهر ناخدا  فحاشی میکرد که چرا وی  را در وسط دریای طوفانی رها ساخته  و رفته است.

 بیماری صمد سندباد دوره های تکرار و افت و خیزهای فراوان  داشت . به قول برخی ها عوارضش پریودیک بود. حدود سه هفته در سکوت یک فیلسوف میگذشت که در عاقبت جهان غور میکرد اما یک هفته عین آتشفشان می خروشید. انگار ماجراهای سندباد را از حفظ بود همان ها را در خواب و رویا میدید و در بیداری با صدای بلند به همه تعریف میکرد.

در نا آرامی های پارسال روحانی و پیش نماز مسجد محل را که هیکلی تنومند و ریشی پرپشت داشت با ناخدای نامرد رویاهایش اشتباه گرفته و وسط خیابان بر سرش فریاد میکشید که چرا رهایم ساختی و رفتی....... تو مگر متعهد نشده بودی مراقب جان همه سرنشینان کشتی باشی...... خلاصه به هر جان کندنی بود پیشنماز را از دستش رهانیده و داستان هر طوری بود ختم به خیر شده بود و گرنه به قول غلام نجار صمدسندباد را جائی میبردند که عرب نی انداخت.

بعضی وقتها که صمد سندباد حالش خوش میشد دلش میخواست دقیقا مثل سندباد واقعی دست به یک سفر دریائی جدیدی بزند.  میخواست بره  بندر سیراف در کنگان بوشهر و از آنجا سفر دریائی اشو شروع کنه.  نوه اش که گوشی آیفون  و به اینترنت دسترسی داشت بارها برایش توضیح میداد که سیراف دیگر آن رونق سابق را ندارد. صمد سندباد تغییر عقیده داده  میخواست سفر جدیدشو از بندر بصره شروع کند . اطرافیانش مشکلات پاسپورت و ویزا و کارت بازرگانی را بزرگنمائی میکردند تا از شوق سفر وی بکاهند.

صمد سندباد بدون اینکه  از داستان های سندباد اطلاع قبلی داشته باشد ؛  درست مثل متون کتابهای گابریل گارسیا مارکز جسته و گریخته همون ها را بین  هوش و جنون تعریف میکرد. مثلا بارها داستان پرنده بزرگی را میگفت که وقتی بال میگشاید جلوی تابش خورشید را گرفته و آسمان تاریک میشود.... رهگذران به تمسخر ازش اندازه تخمی را که میگذاشت میپرسیدند حاج صمد اصلا فکر اینو نکرده بود و سرشو میخاراند و به بخش های دگر سفرش میپرداخت.  ترجیع بند اغلب صحبتهاش این بود :

به دریائی گرفتارم که موجش عالمی دارد.........

زن حاج صمد بیشتر از همه عاصی شده بود چون صمدسندباد هر شب مشخصات جدیدی از معشوقه هائیکه در بنادر مختلف شرق دور و هندوستان داره صحبت میکرد و اطمینان میداد اونا  به فکرش هستند..... و هذیان هاش با اشعاری که سروده بود به پایان میرسید :

همه می‌گویند:

چه مهربان است این مَرد!

و کسی نمی‌داند

لبخند تو است روی لبهام

وقتی آ‌ن‌سوی دریاها

یادم میکنی

حاج صمد سندباد  دیگر نه تنها نفع اقتصادی برای خاندان نداشت بلکه هر روز خرج تراشی هم میکرد. پیشنهادهائی که  برای ایجاد و توسعه کاسبی میداد همشون رنگ و بوی سندبادی داشت. یک بار  به برادران توصیه کرد که بهتر بروند بندر بمبئی در هندوستان و از ناخدای کشتی منقار طوطی اموالش را بگیرند و بیارند. همون کالاهائی که در سفر دریائی از بندر بصره بار زده بود و سر اون داستان نهنگ سوزان دستش از همه اونا کوتاه شده بود..... وقتی چهره  متعجب اونا را میدید سوگند میخورد که در فرهنگ سفرهای دریائی و اخلاق ناخداها صداقت و امانت داری یک اصل است و غیر ممکن است که در حقش خیانت کرده باشند.

حاج صمد معمولا چند ماه ساکت میشد و در خود فرو میرفت اما هر بار مثل یک آتشفشان با ترفند جدیدی دوباره بیماریش عود میکرد. این بار گیر داده بود که باید همسرشو ببرد خونه پدریش در بندری دوردست و بسپارد به دست پدر زنش که چون مریض ام نمیتوانم از دخترت نگهداری کنم. این شما و این هم امانتی که به من سپردی. هر قدر برادرانش اصرار میکردند که زن تو  دخترحاج مصطفی فروشفروش است که سالها قبل از دنیا رفته. صمد سندباد باز داستانی از خودش اختراع میکرد که در سفری به بنادر دوردست شرق آسیا داشتم درست کاری و امانتداری من مورد توجه حاج اسماعیل که تاجر بزرگ آن شهر بود قرار گرفت و پیشنهاد داد با دخترش ازدواج کنم. بعد رو کرد به ربابه خانم  همسرش و ازش می پرسید : یادته هفت شبانه روز عروسی گرفتیم و خودت خواستی  بیائیم و در شهر من زندگی کنیم. حالا بهتره بریم سری به بابات در دریای چین بزنیم و اگر خواستی اونجا بمونی......... صمد سندباد اغلب گریه میکرد و غزلیاتی مربوط به دریا میخواند..... دلش برای سفرهای دریائی تنگ شده بود :

دیده دریا کُنَم و صبر به صحرا فِکَنَم

وَاندر این کار دلِ خویش به دریا فِکَنَم

از دلِ تنگِ گنهکار برآرم آهی

کآتش اندر گُنَهِ آدم و حوا فکنم

ازپائیز پارسال که نا آرامی ها و تظاهرات سیاسی همه کشور را فرا گرفت صمد سندباد گیر داد به فرانسیس دریک دریانورد و بزرگترین  دزد دریائی انگلیسی که به همه کشتی های تجاری  فرانسوی و اسپائیائی و هلندی و پرتغالی حمله کرده و ثروت عظیمی اندوخت. صمد سندباد ادعا میکرد که همه ثروتی را که از راه تجارت دریائی به دست  آورده فرانسیس دریک از دستش در آورده.... حملاتش  به دریاسالار نلسون و ..... حتی ادموند هیلاری فاتح قله اورست رنگ و بوئی سیاسی یافت و باعث دردسر اطرافیانش شد.

سرانجام  یک شب ماشین سواری سیاه رنگی درست مثل ماشین های کی جی بی در سالهای ترور و ترس و محاکمات مسکوی دهه 1930 مقابل در خانه صمدسندباد توقف کرد. صمد چنان رام و آرام از دستورات ماموران تبعیت کرد که انگار منتظرشون بود.آنها اصلا منزل را نگشتند  همه اسنادی که می خواستند در گفتار و کلام صمدسندباد یافت میشد.

صمد سندباد در همه بازجوئی هایی که هدفش اثبات ارتباطش با کشورهای بیگانه و تلاش های ضد انقلابی بود بخش هایی  از ماجراهای سندباد را که خیال میکرد  همشو  شاهد بوده  تکرار میکرد. روزهای آخر که اجازه داده بودند تلفنی با خانواده اش صحبت کند ازشون گوسفندی پروار و پشمالو میخواست تا از بالای کوه یاقوت  رهایش سازد و در پائین کوه  ده های قطعه درشت الماس و زمرد به اش چسبیده باشند. صمد سندباد بین زندانیان خیلی مشهور شده بود.

شبی که اخبار تلویزیون صفحه بزرگ زندان وقوع سیل های مهیب را گزارش داد صمد سندباد رو به هم بندهایش گفت : این  سیلاب ها نشانه مرگ اوست.  اسکله های بنادر دوردست ویران خواهند شد و امیدی به دستیابی اموال از دست رفته اش نیست  اما تا آخرین لحظه ناخدا را نبخشید که چرا بدون ملاحظه و بررسی دستور پیاده شدن در جزیره نهنگ را داده بود. جسدش در سکوت کامل در گورستان مسگر اباد زیر یک درخت چنار خشک دفن شد.

صمدسندباد سالها قبل از مرگ وصیت کرده بود این شعر بر روی قبرش حک شود بدون هیچ توضیح اضافه :

بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیافتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند