سرهنگ آریافر از اولش هم دوست نداشت به آمریکا برود. او فکر میکرد حالا که دوران سخت بعد از انقلاب را گذرانده و از احترام اجتماعی خوبی برخوردار شده و به نحوی می تواند با مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم کند، پس چه بهتر که در ایران بماند.با وجود آنکه با روحیه نظامی وی نمی خواند ولی همیشه شعر معروف دکتر حمیدی شیرازی را که عباس مهرپویا نیز سالها قبل آهنگ آن را خوانده بود زیر لب زمزمه میکرد:

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

....................

شب مرگ تنها نشنید به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

....................

گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد

....................

تو دریای من بودی آغوش بازکن

که میخواهد این قوی زیبا بمیرد

او می خواست در ایران بماند و اینجا بمیرد .فرزندانش استدلال پدر را فقط نشانه ای از پیری و اغتشاش ذهنی او دانسته و از اینکه سرهنگ خود را به قو تشبیه می کرد، زیر لب مسخره اش می کردند.  سالها بود که وقتی مردم می فهمیدند او قبلاً در ارتش شاهنشاهی افسر ارشد بوده، ارج و قرب زیادی برایش قائل می شدند. احترامی نظیر دیدن و تحسین نوعی مدل قدیمی و زیبای اتومبیل که دیگر ساخته نخواهد شد. انگار قطعه ای از موزه پای درآورده و در خیابانها راه میرود.تحسین اش می کردند و مشتاق شنیدن خاطراتش بودند.سرهنگ اصلاً حوصله صحبت نداشت. قیافه اش این اواخر شده بود مثل  چهره آنتونی کوئین در کهولت . هیچ احساسی را نمی شد از آن خواند.شاید هم  مثل آخرین روزهای  همفری بوگارت هنرپیشه محبوب سالهای دور هالیوود . با ابروهائی پر پشت و پیشانی وسیع. بین دماغ کوتاه تا لبهای کلفتش کلی فضای خالی بود. دوستانش ، آن قدیم ها دستش انداخته و می گفتند که ایرباس می تواند در پیشانی و هلیکوپتر نیز در زیر دماغش فرود بیایند.

آخرین سرگرمی سرهنگ در تهران، عرق خوری با تنها دوست باقی مانده برایش از دوران خدمت بود. سرگرد رحیمی معاون سرهنگ و تنها کسی بود که بعد از 30 سال هنوز با احترام واقعی با سرهنگ رفتار میکرد.آنها در دیدار های هفتگی اصلاً کلمه ای با هم رد وبدل نمی کردند. دقیقاً سرساعت 6 بعد از ظهر هر چهارشنبه سرهنگ در خانه سرگرد رحیمی را می زد. میز کوچک اطاق پذیرائی سرگرد همانگونه چیده می شد که در سی سال گذشته معمول بوده. آنها در سکوت کامل در استکان های کمر باریک قدیمی عرق سگی خورده و بعداً با دقت تمام نظیر اجرای مراسم عشاء ربانی رسمی در کلیسا ، با قاشق مربا خوری ، ماست خیار می خوردند. روی میز پر از میوه های فصل و آجیل بود ولی آنها طبق سنت معمول به آنها دست نمی زدند. در این حال یک دستگاه پخش صوت قدیمی آکائی با آمپلیفایر لامپی  مک اینتوش ساخت آمریکا  صدای قدرتمند مرضیه را به آرومی در فضا پخش میکرد :

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم

بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

.......................

 البته 4 آبان زاد روز شاه فقید و 21 آذر روز  ارتش  ملی در دوران قبل از انقلاب روزهای استثنائی در این ضیافت دو نفره بودند. معمولا مشروبی مرغوبتر و غذاهای سنتی سفارشی میخوردند و سرودهای حماسی قدیمی گوش میدادند.

با مرگ ناگهانی دوست و همقطار وفادارش ، سرهنگ دیگر هیچ سرگرمی در تهران نداشت.فرزندانش هم همه دارو ندارش را فروخته و به دلار تبدیل کردند . آخرین مرحله از این پروژه بلند ، بردن سرهنگ به لوس آنجلس بود. سرهنگ دیگر اراده ای از خود نداشت. در واقع او را مثل یک فرش قدیمی که یادآور برخی خاطرات خانواده بود ، بسته بندی کرده و به آمریکا بردند. در لوس آنجلس، فرزندانش شانس آوردند که سرهنگ به محض ورود به تصاویر تلویزیونی اعتیاد پیدا کرد و از مقابل آن تکان نمی خورد.  علاقه عجیبی به فوتبال آمریکائی پیدا کرده بود اما از قوانین پیچیده آن سر در نمیاورد.

نمی توانست دلایل منطقی امتیازگیری تیم ها را درک کند ؛ بدون اینکه پلک بزند، به تماشایشان می نشست. در کنار اینها به کارهای هنرمند لوس آنجلسی  مارک برادفورد Mark Bradford( 1961) علاقه خاصی نشون میداد که باعث تعجب همه فرزندانش میشد. سرهنگ وقتی با ماشین از خیابانها عبور میکردند مقابل میورال های مارک برافورد میخواست توقف کنند. مدتها زل میزد و میگفت : این کارها همشون بوی غربت میدهند؛ منو یاد تهران می اندازند.بچه هاش فقط پوزخند میزدند.

بعد چند سال اقامت در آمریکا ؛ زندگی گیاهی  اش شروع شد. میخورد و میخوابید و می نوشید و البته هر هفته به آرایشگاه میرفت تا موهای سر و البته ابروهایش را به قولی " پیرایش" کند.

اهل خانواده وی را گاهی چون حیوانی دست آموز و اهلی با خود به رستوران می بردند. تقریباً هر غذائی برایش سفارش میدادند ، میخورد.انگار دیگر طعم غذاها را نمی فهمید و یا اصلاً برایش تفاوتی نداشت که غذایش چینی باشد یا مکزیکی و ایرانی. خانواده سرهنگ به این وضعیت عادت کرده بودند. سرهنگ همه جا با صورتی رنگ پریده و چشمانی که با پیرشدنش هر روز بیشتر از حدقه در می آمد مثل حاجی واشنگتن بود که از قبر به در آمده و محو تماشای محیط نا مانوس ینگه دنیا شده است. داستان زندگی سرهنگ با یکنواختی کسالت باری همچنان ادامه داشت تا اینکه روزی خانواده تصمیم گرفت که برای صرف شام به رستوران متفاوتی بروند. سرهنگ هم مثل همیشه با تانی  و آرامش یک کودن مادر زاد، آنها را همراهی میکرد. رستوران دکوراسیون متفاوتی داشت ولی عمده ترین فرق آن با بقیه جاهائی که تاکنون رفته بودند، تابلوهائی بود که به دیوار زده شده بودند. سرهنگ طبق معمول هاج و واج و بدون هیچ عکس العمل خاص ؛ خیلی بیفاوت به تابلوها نگاه میکرد.

یک لحظه انگار آشنائی را بین تعداد زیادی غریبه تشخیص بدهد، چشمانش بر روی کپی تابلوئی از Ford Madox Brown(1825-65) میخکوب شد. تابلو مراسم شستن پاهای سن پیترز را توسط عیسی مسیح نشان میداد. نام رسمی تابلو همانگونه که بعداً فرزندانش دریافتند Christ washing St. Peter’s Feet نام داشت. سرهنگ بعد از سالها ، از تماشای تلاش خالصانه مسیح در شستن پاهای سن پیترز و لذتی را که میبرد در نظر مجسم و به حال سن پیترز غبطه میخورد. واقعاً چه کیفی داشت که یک نفر مثل مسیح پاهای آدم خسته ای را بشوید و چه بهتر از سرهنگ که به جای  سن پیترز بنشیند!

سرهنگ از وقتی تابلو را دید، آرزو کرد کاش به جای سن پیترز می بود. این تابلو چنان به نظر سرهنگ طبیعی می آمد که خود را در بین حواریون مسیح و محو تماشای شستشوی پاهای مسیح می دید. سن پیترز کار مسیح را زیر نظر داشت و مسیح نیز با علاقه ای که نشان میداد از همه اطراف بریده و فقط به کاری که می کند دل بسته، به خشک کردن پاهای سن پیترز مشغول بود. از وقتی که به منزل برگشتند، به فکر آن تابلو و پیدا کردن شخصی بود که پاهایش را بشوید. از فرزندان سرهنگ هیچکس به این کار تمایلی نداشت. نه دختران ونه پسرانش. برای آنها چندش آور بود که مطابق تابلو لگنی فلزی و احتمالاً مسی را پر از آب کرده و پاهای پدر را در آن بشورند. دست آخر پسر کوچک سرهنگ داوطلب این فداکاری شد. سرهنگ اصرار داشت که همه چیز همانگونه باشد که در تابلو اتفاق می افتد و موضوع کاملاً جدی تلقی شود. بعد از اولین شستشو، سرهنگ  احساس خوبی داشت. به آرامشی دست یافت که قبلاً آن را تجربه نکرده بود. یواش یواش با هر شستشو زبان باز میکرد و نگاهش به اطرافیان گرمتر میشد. انگار ضرب المثل ژاپنی " پای شما ، قلب دوم شماست" در مورد سرهنگ مصداق پیدا میکرد. بعد از شستشوی پاهایش که هر شب مرتباً انجام میشد، احساس خوش و جدیدی را پیدا و رازهائی را در اطرافش کشف میکرد.

در میان تعجب اطرافیان زبان سرهنگ بازشد... آهنگ مورد علاقه اشو با شعر تورج نگهبان با جزئیات کامل در تمام مدت شستشو بر زبانش جاری میشد.

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم

بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

.......................

مراسم شستشوی پاهای سرهنگ، یواش یواش به صورت مراسمی شبه مذهبی در می آمد که با شرکت همه اعضای خانواده در نقش حواریون کنجکاو و سرهنگ در نقش سن پیترز و پسر کوچکش در نقش مسیح هر شب بعد از شام اجرا می شد. وقتی آب ولرم روی پاهای سرهنگ میریخت، احساس عجیبی به وی دست میداد. پسر سرهنگ با حوصله آب را دور پاها و مخصوصاً روی قوزک هر دو پا به خوبی می چرخاند.سرهنگ بر خلاف سن پیترز که در تابلوی نقاشی به  دست های مسیح زل زده بود، سرش را به عقب برده و احساس خلسه عجیبی را داشت. گوئی گرمای مطبوعی از پاها وارد بدنش شده و بعد از طی طول تنه اش از سرش خارج می شود. سرهنگ از وقتی مراسم پاشوئی شروع شد، دیگر ریش خود را اصلاح نمیکرد و یواش یواش چهره اش مثل سن پیترز میشد، انبوه و جوگندمی.

هر داستان خوشی روزی به پایان خواهد رسید و پاشوئی سرهنگ نیز دیری نپائید.  نه پسرش و نه هیچکس دیگر حوصله شستن پاهای سرهنگ  را نداشتند. همه اهل خانه به وی توصیه میکردند که اگر واقعاً دلش میخواهد کسی پاهایش را بشورد چرا خودش اینکار را نمی کند. آنها ادعا میکردند که هر روز موقع دوش گرفتن ، پاهایشان را هم می شویند. چرا سرهنگ خودش اینکار را نمی کند. دقیقاً مثل بقیه. سرهنگ هر قدر سعی کرد نتوانست به فرزندانش شیرفهم کند که قضیه در اینجا صرفاً نظافت نیست. موضوع تیمار کشیدن است. وضعیت روحی سرهنگ ظرف مدت کوتاهی از بد به بدتر گرائید. سرساعت معینی که پاهایش را می شستند، بیو کلاک بدنش فعال شده و پاهایش طلب ماساژ و آب ولرم میکرد. سرش درد میگرفت و حالت معتادی را داشت که موعد مناسب مصرف مواد مخدرش گذشته بود. حالا دیگر ساعتها به کپی تابلوی مورد علاقه اش خیره شده و هر دفعه هم نکته جدیدی را در آن کشف میکرد. شستن پای سن پیترز آنقدر مهم بوده که نقاش از نگاه شوینده موضوع را دیده و به تصویر کشیده بود. بعد از مدتی متوجه هاله نورانی دور سر مسیح شد و تعجب میکرد که چرا از اول آن را ندیده است.  روی صورت همه کسانی که در تابلو مشغول تماشای شستشوی پاهای مسیح بودند خیره شده و سعی میکرد حتی صدای تنفس آنها  را بشنود. چند بار سعی کرد وارد کلیسا ها شده و تابلوهائی نظیر تابلوی مورد علاقه خود را ببیند ولی هر بار از اینکار منصرف شده بود. سرهنگ مشکل زبان داشت ونمی دانست پاسخ سئوالات احتمالی را چگونه بدهد.سرهنگ فکر میکرد در همه کلیسا ها، جوانانی نظیر عیسی مسیح نشسته اند تا پاهای زائران را بشویند.از هیبت و عظمت کلیسا ها وحشت زده شده و عطای شستشوی پاهایش را به لقایش می بخشید. سرهنگ دیگر آرام و قرار نداشت و بیشتر وقت خود را در خارج از منزل می گذرانید. تازه پا برهنه راه رفتن را تجربه میکرد. تماس کف پا با چمن ، چه کیفی داشت و از آن مهمتر راه رفتن روی اسفالت داغ، ناراحت کننده ولی در عین حال تحریک کننده بود. کم کم هیبت  بی خانمان ها و کارتون خواب ها را پیدا میکرد. اولین تجربه خارج از منزل خوابیدن برایش دشوار بود ولی خیلی زود به آن عادت کرد. یاد گرفت که بی خانمانها بیشترارتباط غیر کلامی با هم دارند تا مکالمه های طولانی . ظاهر هر بی خانمانی به اندازه یک دائره المعارف اطلاعات داشت و لزومی نداشت کلمه ای ردو بدل بشود.

خانواده سرهنگ هم دیگر وی را فراموش کرده بودند. آنها از اینکه وی بدون کفش و جوراب و با آستین های بالا زده شلوارش در جمع حاضر میشد، خجالت می کشیدند.سرهنگ هر گاه بیکار می شد با خیالی آسوده نظیر تصاویر مردانی که در تابلوهای تبلیغات بیمه عمر می آیند،  به تصویر پاشویان سن پیترز خیره میشد. هر چه پیرتر و فرتوت تر می شد، بیشتر دنبال کشف رازی از آن عکس بر می آمد ولی عملاً چیزی دستگیرش نمی شد.از تماشای تابلو لذت می برد. لذتی مثل نشستن زیر درختی در ظهر تابستان. اندک اندک در سراتشیبی سقوط افتاد. سلامت اش زایل شده و سرفه های تند امانش را برید. گاهی اوقات تب می کرد ولی با گذاشتن پاهایش توی هر آبی که گیر می آورد و نگاه به تابلوی نقاشی دلخواهش آرام میگرفت. دیگر در عبور از خیابانها متوجه چراغ قرمز ها نبود. چند بار کم مانده بود با ماشینهای عبوری تصادف کند ولی به خیر گذشته بود. سرهنگ گاهی اوقات که خوابش می گرفت، یاد دانشکده افسری و پازدن های سر صبحگاه افتاده بود. دلش می خواست قبل از اینکه بمیرد  یکباردیگر  با دوستان قدیمش پا بزند.تازگی همه اش دراین فکر بود که ممکن است ماشینی به او بزند و از روی پاهایش رد شود و نتواند راه برود.  سرهنگ در چنان کابوسی  فرو میرفت که سریع از خواب بیدار شده و خود را غرق عرق و خیس می دید.در این جور مواقع بیشتر نگران تابلوی سشتشوی پای سن پیترز بود تا سلامتی خود.

سرانجام حادثه ای را که می ترسید، به سراغش آمد. در گرگ و میش روز یکشنبه ای،  میخواست از عرض خیابان بگذرد که نوک سپر ماشینی سواری به لباسش گرفت و او را روی فنس های کنار جاده پرت کرد. سرهنگ بلافاصله فهمید که نمی تواند از جایش بلند شود. راننده ماشین به راه خود ادامه داد و رفت. سرهنگ بیشتر از همه نگران پاهایش و تابلوی مورد علاقه اش بود. با خود فکر کرد که اگر نتواند حرکت کرده و پاهایش را بر زمین بگذارد دیگر زندگی چه ارزشی دارد. سینه خیز سرش را به جدول های بتونی کنار جاده چسبانید و پاهایش را به هر زحمتی بود به سمت جاده دراز کرد. اولین ماشین که از روی پاهایش گذشت، درد جانگاهی را حس کرد ولی عبور ماشینهای بعدی را اصلاً نفهمید. آسمانی که روشن شده بود، کم کم چون دایره ای که در اول بزرگ بود اندک اندک کوچک شده و از نظرش محو گردید.تابلوی شستشوی پاهای سن پیترز را باد تا کنار جاده برد. سن پیترز این بار عوض اینکه به صورت مسیح زل بزند، جسد سرهنگ را می پائید. سرهنگ باقیمانده نیرویش را در تارهای صوتی اش جمع و برای آخرین بار زمزمه کرد :

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم

بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر