در خانواده بزرگ ایرانی تبار دیوسالار  مقیم پاریس فقط مادر بزرگ فرانسوی( عروس فرنگی)  از تاریخ خاندان دقیقا مطلع بود. اسکندر خان ( جد بزرگ دودمان در اوایل قاجار ) و برادرانش اساسا خانواده کشاورز فقیری از روستای  داش بولاق اطراف خمسه ( زنجان فعلی) بودند. اسم واقعی و اولیه  اسکندر  "کت یولچوسی"  به معنای  گدای روستا  بود. وقتی بقایای نیروهای تحت امر عباس میرزا بعد از شکست از نیروهای ژنرال پاسکویچ روسی در ژانویه 1813 به سوی تهران فرار میکردند از زور نداری  و فقر و استیصال به عنوان نگهبان مخصوص قاطرهای چموش  شاهزاده که هیچکس تاب نگهداریشونو نداشت با حقوق 5 عباسی و جیره غذائی نایب دومی به خدمت قشون در آمد.

زمانی که هیئت ژنرال گاردان از سوی ناپلئون به ایران آمد تا وضعیت آموزش و تسلیحات قشون را اصلاح و مقدمات حمله به روسیه در دو جبهه اروپا و قفقاز را فراهم آورد ؛ اسکندر خان ممر درآمد جدیدی پیدا کرد. با پرداخت رشوه به سران قشون ترفیع گرفته و یوزباشی ( سرگرد) شد. شانسی وارد صنعت سکس گردید. برای قزاق های ایرانی و افسران فرانسوی روسپی های پاکیزه ایی از شهرها و روستاهای دور و نزدیک حتی از گرجستان و ولادی قفقاز  ؛ باکو و تفلیس  و باتومی وارد میکرد. شبکه کارآمدی ایجاد کرد. همه ازکارهاش راضی بودند.

 اسکندر به طور اتفاقی سفارشی از سوی عبدالوهاب خان نشاط اصفهانی ( معتمدالدوله) وزیر خارجه وقت در پائیز سال 1823میلادی  دریافت کرد که خواهان اعزام گروه عملجات طرب با رقاصان زیبای چرکس برای مهمانان فرانسوی بودند. همه چیز به خوبی پیش رفت. اسکندرخان به صرافت از ریخت و پاش و روش زندگی کارمندان وزارت امور خارجه دریافت تنها راه  رستگاری ورود فرزندانش به کادر  این وزارت خانه است. از فتحعلیشاه برای فرزند دستو پا چلفتی خود  هادیخان( معروف به بی دست و پا و به قول فرانسوی ها maladroit" مال ادغوات") با پرداخت رشوه لقب مغرور السلطنه گرفت.

 در ماه های بعد با پرداخت پول چایی و اعزام روسپی های مقبول توانست فرزندش را در اولین گروه ایرانیان اعزامی به  اروپا از سوی عباس میرزا ولیعهد جای دهد. قرار شد مغرور السلطنه  وارد مدرسه دیپلماسی وزارت امورخارجه فرانسه در شماره 37 کی دو اروسی Quai d’Orsay نزدیک مجمع ملی گردد. از مباحث سیاسی و روابط بین الملل چیزی دستگیرش نشد اما شاگرد اول  دوره آداب غذاخوری و تشریفات پذیرایی سیاسی گردید. در مدت کوتاهی اطلاعات  و دانشی به وسعت اقیانوس و عمق تنها چند میلیمتر کسب کرد. به زودی و با استفاده از پول هایی که پدرش از تهران میفرستاد ستاره محافل پاریس گردید. در حالی که تا مغز استخوان طرفدارحکومت های مطلق العنان و دیکتاتوری بود اما در محافل آزدیخواهان پاریس از حمله ناپلئون به اسپانیا به بهانه توسعه دموکراسی دفاع میکرد.

  در تهران اوضاع عوض شده و معتمد الدوله معزول و ابوالحسن شیرازی و به قول خودش  ایلچی کبیر Extra Ordinary Ambassador بر مسند وزارت خارجه نشست اما اسکندرخان ساربانی بود که دقیقا میدانست شتر را کجا بخواباند.

در محافل دیپلماتیک و ثروتمندان پاریس مغرور السلطنه به سفارش پدر خود را  ژرژ سادی معرفی کرد که تلفظش برای فرانسویان خیلی ساده بود. همیشه هم  توضیحاتی در باره سادی و یا همون سعدی شاعر معروف ایرانی میداد که گلستان و بوستانش به فرانسه ترجمه شده و  بین محافل ادبی پاریس معروف بودند. مغرور السلطنه خودشو از اعقاب سعدی معرفی میکرد. اما زنان زیبای پاریسی  اسم مستعار دیگری برایش گذاشته و درگوش هم پچ پچ کرده و دیپلمات ایرانی راRasee و یا همون غازه  یاد میکردند. کسی که هیچ تارموئی را در اندام های زنانه موقع نزدیکی تحمل نمیکرد و دوست داشت همه چی تمیز و اصلاح شده باشد.

خانواده دیوسالار توانستند با هر ترفندی در دوران قاجار و پهلوی های اول و دوم جایگاه ویژه خود  در دستگاه دیپلماسی ایران را حفظ کنند. همیشه سفیر تهران در یک کشور مهم اروپائی بودند و زندگی مرفهی داشتند. سرمایه گذاری و محل استقرار اصلی را لیختن اشتاین و موناکو تعیین کرده بودند اما شدیدا زیر نفوذ فرهنگ فرانسوی ( نه چندان عمیق) بودند. اغلب همسران فرانسوی و یا بلژیکی داشتند.بعد از انقلاب خیلی تلاش کردند تا نسب خود را به آخوند خراسانی و یا ملا فیض  یا حتی آیت الله سبزواری و میرزای شیرازی برسانند اما حنایشان  دیگر رنگی نداشت.  کارگزاران رژیم جدید در شامورتی بازی و شارلاتانی خانواده دیوسالار را در همون حرکت اول مات کردند.

 وقتی انقلاب اسلامی روی داد آخرین فرزند دیوسالار یعنی بهرام خان دیوسالار( با نام مستعار و خودمونی هانری دو فر( با تلفظ فرانسوی آنغی دوفغ) سفیر  تهران در پایتخت مهمی در اروپا بود. خیلی سریع واقعیت های موجود را پذیرفت.  در 43 سال گذشته زندگی آرامی داشت.بین هلند و بلژیک و جنوب آلمان و شمال ایتالیا در نوسان بود. دوستان باب و نابابی در همه جای  قاره سبز داشت. اما خیلی دلش میخواست باردیگر سفری به تهران داشته و از ویلای بزرگ خودشان که حالا دست یک  نهاد امنیتی  در بالا شهر و منطقه اعیان نشین بوده  دیدن کرده و سری به گل های رزی بزند که باغبانشون فقط به خاطر اونا بذرشو از کوهستان های بین زنجان و گیلان نزدیک قلعه الموت آورده بود.

بهرام همه جزئیات مشارکت اجدادش در تجارت سکس را موقعی که سفری به تهران داشت از  عموی پیرش شنیده  و همه اون مطالب در مغزش حک شده بود. هیچ  نوار صوتی و یا تصویری از گفته های عمو تهیه نکرد. همه چیزو به ذهنش سپرد.

 طبق یک رسم قدیمی اعضای پراکنده خاندان روز 14 ژوئیه سالگرد فتح باستیل و روز ملی فرانسه در پاریس گرد هم می آمدند. همه مهمان  بزرگ خاندان بودند.

امسال 14 ژوئیه جمعه بود.تعطیلات شنبه و یکشنبه هم به  جمعه اضافه شده و فرانسویان تلخی تظاهرات اخیر را اندکی فراموش و آماده جشن و آرامش بودند.

 فاجعه درست صبح روز جمعه 14 ژوئیه 2023 روی داد. همه  مهمانان با سرو صدا از خواب بیدار شدند و آماده بودند روز شلوغ و شادی را کنار هم داشته باشند. اما ساعت 9 صبح بود و بهرام خان 79 ساله هنوز از اطاقش بیرون نیامده بود. ژاکلین همسر  سوم  و بلژیکی بهرام تلاش میکرد همه چیزو عادی جلوه بده اما نگرانی در چشمانش موج میزد..... وقتی ساعت بزرگ هال و پذیرائی 10 صبح را نشون داد همه نگران شده بودند. همسرش با نگرانی و دلهره ائی که سعی در پنهان کردنش داشت رفت داخل اطاق و حدود یک ربع بعد با بهرام خان که چهره گنگ و درهم داشت از اطاق بیرون آمد. انگار دستگاه صوتی بهرام از کار افتاده بود همه فانکشن هایش درست بودند الا اینکه کر و لال شده بود. هیچ احساسی را  نمیشد از نگاهش خواند. خیلی با اشتها  صبحانه خورد اما همچنان صورتش سنگی باقی ماند نه لبخندی نه گریه ائی نه آثار خشمی و یا نشانی از شادی. هیچ چیز مشخص نبود.

پزشک خانوادگی که به طنز ریشارد شیردل می خواندند ؛ مریضی بهرام را نوعی آلزایمر پیشرفته تشخیص و توصیه کرد تنهایش نگذارند و اجازه ندهند از ویلا خارج شود چون راه بازگشت را پیدا نخواهد کرد.

 چند روز بعد و در معاینه دوم دکتر ریشارد پیشنهاد داد که بهرام را به دیدن آثار و مناظری ببرند که در دوران سلامت دوست داشت برود؛ شاید نطقش باز شود. بلافاصله میزگرد خانوادگی تشکیل و همگی تایید کردند که بهرام بارها از خرابه های شهر پمپِی در ایتالیا نزدیک ناپل  دیدن کرده و علاقه خاصی به  آن دارد. پسر بزرگش فرصت را مغتنم یافته و ادعا کرد که علاقه  به هنر در خون همه شاهزادگان قاجاری است. کسی چیزی نگفت و همه لال شدند. در شورای خانوادگی که بلافاصله بعد از میوت شدن بهرام همون پشت میز صبحانه تشکیل شد ؛  اکثرا پیشنهاد بازدید از شهر سوخته پمپی  در نزدیکی ناپل  ایتالیا را مطرح کردند. جائی که بهرام عادت داشت به کرات از آنجا بازدید کند.البته در گپ های بعد از شام به تقلید از سخنران های مذهبی  پیورتن ها  از عمق فاجعه و پرپر شدن زندگی هزاران نفر در اثر گدازه های آتشفشانی اظهار تاسف  کرده و بر حفظ آثار باقیمانده اصرار میکرد. زنش در محفلی خصوصی پیش زنان دیگر فاش کرده بود که بهرام  بیشتر دوست دارد از محله نور قرمز و یا رد لایت پمپی که نقاشی های دیواریش بعد از سالها سالم مانده بود ؛ بازدید کند. نقاشی ها هنوز بعد از 2000 سال رنگین و زنده نشان میدادند.

ساعت ها در باره نحوه عزیمت از پاریس تا ناپل بحث شد و سرانجام رای اکثریت بر این قرار گرفت که با هواپیما تا ناپل بروند و از آنجا با قطار تا پمپی را طی کنند. مسیری که بهرام  اغلب تنها و  به ندرت با همراه طی کرده بوده و خاطرات زیادی در ذهن سالم و قبل از آلزایمرش داشت.

 تمام طول مسیر از پاریس تا ناپل در سکوت کامل گذشت.  توافق جمعی بر این بود که صحبت زیاد کمکی به بهبود وضعیت بهرام نخواهد  کرد. از فرودگاه همگی مستقیم به ایستگاه مرکزی قطار ناپل به نام  گاریبالدی Piazza Garibaldiرفتند

 باید سوار قطارهای Circumvesuviana به سورنتو (خط یک) میشدند. پس از ۴۰ دقیقه به ایستگاه «Pompeii Scavi - Villa dei Misteri' stop» ‌رسیدند؛ جایی که درست در مقابل ورودی اصلی پارک باستان‌شناسی پمپئی قرار دارد. قطارها معمولا هر ساعت دوتا سه بار در این مسیر حرکت می‌کنند.بلیط رفت و برگشت آن حدود ۶ یورو برای هر نفر می‌شود . کلیه هزینه ها با استفاده از کارت اعتباری بهرام  که حالا رمز اونو همه می دونستند پرداخت شد.

با آنکه ویرانه های پمپِی همه دیدنی هستند و روزها باید وقت صرف تماشای آنها کرد اما همه  در سکوت می دانستند برای چه هدفی آمده اند. خیلی سریع خود را به بخشی که زمان رونق پمپِی  به اصطلاح منطقه نور قرمز شهر بود رساندند. همه تصاویر و نقاشی های دیواری به قدری زنده و گویا بودند که انگار همین چند روز پیش کشیده  شده اند.

 بهرام طوری نگاه میکرد  که انگار نرم افزاری در مغزش ران میشود. با ادامه تماشای تصاویر نطقش باز شد. درست مثل  یک راهنمای  تور شروع کرد به تعریف داستان شروع و توسعه صنعت سکس در سراسر جهان.

همراهان در تلاش بودند وی را ساکت کنند  اما توفیقی نیافتند. بدون هیچ مشورتی با عجله تصمیم به بازگشت گرفتند. بهرام همچنان به سخنرانی بلند  خود در باره روابط جنسی و صنعت سکس در جهان و پمپِی ادامه میداد.

 تا به پاریس برسند در قطار و هواپیما بهرام خیلی با دقت به ریشه های علمی و جدید صنعت سکس و روایت دقیق  کتاب کاماسوترای هندی  نوشته  واتسیایانا پرداخت که حدود سال 300 میلادی برای اولین بار روابطه جنسی را نه یک گناه و عملی زشت بلکه نوعی رابطه انسانی تعریف کرد. بهرام آروم  و قرار نداشت.  دقیقا مثل یک استاد که باید دانشجویانش را برای امتحان آماده کند سیلابس مبسوطی را اعلام و شروع به توضیحات مکفی کرد. حالا معلوم  میشد که بیخود وقتشو در ویلای پاریس حروم نکرده. خیلی دقیق و حساب شده و  مستند صحبت  میکرد. اطرافیانش خجالت می کشیدند.  ذهن بهرام هیچ پیامی نمیگرفت. به قول فرنگی ها free run شده  بود. همه فایل های داخل ذهنش در باره مسائل جنسی را مرتب باز میکرد.

 به خونه که رسیدند در هال تنهایش گذاشتند تا بلکه ساکت شود اما صدایش همچنان عین یک ضبط صوت میامد. در باره ترجمه کتاب کاماسوترا به انگلیسی و فرانسه در قرن  نوزدهم صحبت میکرد؛ اینکه ریچارد فرانسیس برتون در سال 1883 با توجه به عصر ویکتوریائی از ترجمه بخش هائی  که در جامعه آن روز بریتانیا خیلی لیبرال تلقی میشد خود داری کرد.  نفسی تازه کرده  و توضیح میداد که در آخرین دهه قرن نوزدهم 1891مترجم فرانسوی همه محدودیت ها را کنار گذاشت و  امانت در ترجمه را دقیقا رعایت کرد.

 گاهی بهرام خسته میشد و از حال میرفت. حضار امیدوار میشدند که سخنرانی های طولانیش دیگه تموم شده اند اما به محض اینکه اینکه انرژی میگرفت از کتاب الفیه و شلفیه که راهنمای عشقبازی برای یکی از شاهزادگان سلجوقی با تصویر هیجان انگیری بود صحبت میکرد. در  این حال دعوا های پایان ناپذیر اطرافیان ادامه داشت که همان حال لالمونی و گنگی قبل از سفر به پمپِی خیلی بهتر بود. قصه کی بود ؟ کی بود؟  من نبودم بارها شروع و اغلب ختم به خیر میشد.

از وقتی  سخنرانی های بهرام شروع  شد تازه اطرافیانش متوجه شدند که در سالهای گذشته منابع مکتوب زیادی در باره صنعت و یا به قول خودش علم سکس در کتابخانه اش جمع آوری کرده. اغلب  بعد از صبحانه و پیاده روی های کوتاه به کتابخانه و یا به قول خودش بیبلیوتک اش پناه میبرد. نسخه گران قیمتی از کتاب " باغ معطر" به زبان عربی همراه با ترجمه فرانسه اش جلوی دید بود که نویسنده در باره ارتباطات جنسی توضیحات مبسوطی داده و آن را نه یک گناه بلکه اقدام واجب در معاشرت های شمرده بود.

کنکاش اطرافیان فضول به مجموعه آلبوم هائی از تصاویر نقاشی شده بخش به اصطلاح رد لایت شهرک پمپِی منجر گشت. حالا دیگه همه متوجه  شده بودند  که بهرام دقیقا مثل  Alex Haley (1921-1992) نویسنده  آمریکائی عمل  و به دنبال ریشه های شغل اجدادی خود رفته.

 بررسی های بیشتر نشان میداد که بهرام تماس و مکاتباتی هم با نویسنده هلندی  Willem Floor ( 1942-) در باره کتابش : تاریخ اجتماعی روابط جنسی در ایران داشته.

هرچه اطرافیان بهرام در کتابخانه اش بیشتر می گشتند از غنای آن در باره مسائل جنسی تعجب میکردند. وی همه عکس هائی را که کاوه گلستان از شهرنوی تهران انداخته بود در آرشیو داشت. علاوه بر همه  اینها بریده تقریبا همه روزهای 21 تیرماه سال 58  که سکینه قاسمی معروف به پری بلنده همراه چند همکار دیگرش در تهران اعدام شد را جمع آوری کرده بود.

چند هفته از بازگشائی نطق  بهرام میگذشت. حوصله همه اطرافیان سر رفته بود؛  مثل آلمانها دنبال راه حل نهایی بودند یعنی یک جورهایی بهرامو  سر به نیست کنند. اکثریت مخالفت کردند نه به خاطر ترحم به بهرام بلکه مشکلات صدور جواز دفن به دلایل مختلف برای اینگونه بیماران در فرانسه بود. سرانجام خانه سالمندان پیشنهاد گردید.

Residence de Sevres  در 81 bis Rue Vaneau پیشنهاد گردید. بهرام را در یک روز یکشنبه چهار نفر از نزدیکان تا مقصد  بدرقه کردند. عجیب اینکه بهرام برای چند ساعت دست از حرافی برداشت . در اسناد ثبت نام شغل وی را دیپلمات ارشد بازنشسته  ذکر کردند.

چند روز بعد مقامات خانه سالمندان با خانواده  بهرام تماس گرفته و در باره سخنرانی  های وی  در خصوص اعدام برخی از فعالان شهرنوی  تهران در تابستان سال 1979  گزارش دادند. بهرام  در پایان سخنرانی خود  برای سالمندان دیگر پیشنهاد داده بود که روز 12 ژوئیه به عنوان گرامیداشت همه اعدام شدگان جنسی در ایران تثبیت گردد. بهرام توضیح داده بود که در 12 ژوئیه 1979 چند نفر از فعالان  و روسای محله شهرنو از جمله پری بلنده ؛ اشرف چهار چشم  و مهین چکمه ائی در تهران اعدام شدند.

رفتار بهرام قابل پیشبینی نیست. گاهی روزها در کتابخانه مشغول یاد داشت برداری است و لال میشود. برخی اوقات هفته ها پشت سر هم سخنرانی میکند. مقامات بهداشتی خانه سالمندان ازش راضی اند. وی  موقعیت خود را به عنوان یک  نویسنده و معترض سیاسی اجتماعی ناراضی تثبیت کرده است. تازگی  ها هم با چند ایتالیائی دوست شده که نکته مشترکشان بحث در باره بخش های مختلف شهر پمپِی  است.

بخشی از باغ مجموعه  به بیمارانی نظیر بهرام اختصاص داده شده. آنها بدون اینکه مزاحم بشوند هر کس در باره موضوع مورد علاقه اش برای حضاری که وجود ندارند سخنرانی میکند. یک خانم بیمار 85 ساله آلمانی که زمانی استاد فلسفه دانشگاه هامبولت بوده در باره ریشه های تفکرات مسیحی در هنر رنسانس ساعت ها حرف میزند. یک کمونیست بغاری هم همچنان به تفسیر مانیفست کمونیست و اینکه هنوز جوهره پیام آن درک نشده ادامه میدهد. وقت نهار همه ساکتند و دور دست ها را نگاه میکنند. بعد از ظهر ها  وقت استراحت و شب ها حاضر کردن متن سخنرانی های روز بعد است. سوژه سخنرانی های بهرام همچنان تحولات اجتماعی ایران و نگرش های جنسی غالب در آن است. شهریه نگه داری بهرام از محل درآمدهای وی از سوی بانک مرتب پرداخت میشود.  به قول قدیمی ها همه چیز رو غلطک افتاده.

شایعات زیادی در اینجا وجود دارد که گربه سیاهی موعد مرگ سالمندان را حدود دو روز قبل تشخیص داده و نزدیکشان میشود و پای تخت خوابشان میخوابد. هر روز صبح همه با دقت دنبال گربه سیاه هستند و اینکه با چه کسی مهربان است. بهرام هم با وجود آلزایمر و بیماری این موضوع را میداند. روزها را می شمارد و مرتب برای ارواح سخنرانی میکند تا کی گربه سیاه ساکن دائمی اطاقش شود.