بتول خانم دل تو دلش نبود. با احتیاط  دستشو گرفت نرده ها؛ چند پله اومد پائین و به حیاط رسید.انگار ندیمه ملکه قبل از عبور موکب سلطنتی مسیر را بررسی میکند ، با دقت همه شمعدانی های سرخ و زرد را از نظر گذروند. گل ها عین بچه مدرسه ائی ها شیطون داشتند از خنده میترکیدند. به محض پایان سان  ؛ غش و ریسه رفتند. چند گلبرگ ریخت پائین. اصلا سر برنگردوند نگاه کند.

 مثل  اینکه تعداد قدم هاشو قبلا ماموران نظمیه ابلاغ کرده باشند با دقت به سمت تخت  بزرگ توی حیاط زیر درخت توت را طی و تا رسید ؛ نفسی تازه کرد. طوری به درخت توت قدیمی خیره شد که داره احوالپرسی میکنه . هر طوری بود نشست. انگار کار ممنوعه و حرامی بخواهد بکنه قوطی سیگار به همراه کبریت را بیرون آورد و سیگاری گیراند و کامی گرفت. منتظر رباب خانم همسایه بود تا با کمک هم مشکلی را حل کنند.

 هنوز سیگارش به نیمه نرسیده کوبه زنانه به صدا در آمد.  معصومه نوه بتول خانم که دختری حدودا 18 ساله ؛ عین انیس الدوله سوگلی  ناصرالدین شاه قاجار با چشم های درشت و ابروهای پر پشت مشگی اما استخوانبندی ظریف و زیبا ؛ شتابان به سمت در رفت و خیلی آرام  باز کرد. رباب خانم با یکی از  همسایگان خوش و بش میکرد.  عابر کنجکاو میخواست علت مراجعه رباب خانم به منزل همسایه اش در این ساعات اولیه روز را بفهمد اما رباب که گرگ بالان دیده بود نم پس نداد و سر فضول را بر طاق نسیان کوبید. از همون بدو ورود گرای حرکتش به سمت تخت بزرگ کنار حوض بود؛ مفروش و دو متکا روبروی هم قرار داشتند با تشکچه هایی از پوست گوسفند. کلمات و جملات  تعارفات تکراری دیدار دقیقا مثل پروتکل مندرج در کتاب کلثوم ننه  و شامل پادردهای مزمن و سرگیجه های سرشب و....یبوست مزاج. یادی از شوهران مرحوم که مردان واقعی حساب می شدند هرچند عرق خور بودند اما اهمیت صدقه اول ماه و عروسی های بعد از اتمام محرم و صفر را خوب میدانستند.

سکوت مطلقی برقرار شد.دو تا چائی در استکان های کمر باریک که معصومه همون نوه ائی که در را باز کرده بود ؛ یک ربع پیش آورده بود تا ته خورده شده و تفاله های چای ته استکان جا خوش کردند. ناصرالدین شاه فضول روی استکان بر و بر نگاه میکرد و گوش خوابانده بود که موضوع جلسه و دستور کار چیست ؟

 بتول خانم مصاحب اشو زیاد در انتظار نگذاشت. شروع کرد به اینکه چقدر به زیارت شاه عبدالعظیم علاقه دارد و.. یواش یواش وارد جزئیات شد.

چند هفته قبل همین معصومه اصرار کرد که با ماشین دودی بریم زیارت... دلم ترکید... از بس در و دیوار نگاه کردیم.... و کباب بازاری و چقدر راحته  و..... خلاصه: آب دهنشو قورت داد و طبق عادت دست برد سیگاری بگیراند که یاد توصیه های دکترش افتاد که نهایتا یک نخ سیگار را روزانه مجاز کرده بود.از سیگار کشیدن منصرف شد.زیر لب فحش رکیکی به زن دکتر ابوالفتح خان داد. رباب خانم اصلا به روی خودش نیاورود.

رو کرد به رباب خانم که هنوز هاج  و واج منتظر شنیدن اصل ماجرا بود: خانم که شما باشید. معصومه راست میگفت خیلی راحت با ماشین دودی رفتیم شاه عبدالعظیم . اون روز خدا نیروی زیادی داده بود عین پروانه می پریدم .... خلاصه زیارت تموم شد و برگشتیم زیر بازارچه. شاگرد کبابی ها داد و بیداد راه اندخته بودند که گوسفند را همین پشت سر بریدیم و گوشت اش هنوز داغه و از شهمیرزاد سمنان آوردیم و قره گل هستند و چه کباب کوبیده و چنجه های آبداری ......

 دوباره آب دهنشو قورت داد و گفت : نفهمیدیم کی هر دو سیخ کبابو با گوجه های سرخ ورامین ؛ نون تافتون تازه و دوغ آبعلی و ریحون دو رنگ همون باغ های اطراف لونبوندیم..... یواشکی به معصومه گفتم : حالا همه خیال میکنند از قحطی رها شده ایم.... خیلی خندیدیم

 درست کنارمون دو عاقله زن نشسته بودند. من از اول حواسم بود که اونا تو نخ معصومه هستند. به نوبت پچ پچ و با دقت به معصومه نگاه میکردند.نوه ام بی خیال دنیا و در فکر خرید لواشک بود.

کبابیه داد زد : چائی بیارم خدمتتون خانم ؟ من هم نمیدونم چی شد که بلافاصله جواب دادم : دستتون درد نکنه : چهار چائی پاکیزه با نبات....  تا معصومه بخواهد دهن باز کنه و بپرسه : چرا چهار چائی مادر ؟ گفتم با همین دو خانم بغل دستیمون چائی میخوریم...... خلاصه سرتونو درد نیارم. با همون دو چائی با خانم ها که دو خواهر تقریبا همسن دختر من بودند رفیق شدیم... گل گفتیم  و گل شنیدیم. حواسم بود که معصومه نوه ام اصلا حرفی نمیزد...... خانمی که بزرگتر بود و بعد فهمیدم اسمش اعظم خانمه رو کرد به معصومه و گفت : شما چرا صحبت نمیکنید؟

 معصومه ما هم خدا خیرش بده عشوه کم رنگی اومد و گفت : دارم از صحبت های شما استفاده میکنم. وای نمیدونی اون دو چقدر خوششون اومد. خلاصه اونا دیگه از من بریدند و به معصومه پیوستند و سئوال بارونش کردند. چقدر درس خوندی ؟ چه هنرهایی داری ؟بابات چکاره هست ؟ چند خواهر برادرید ؟  کجا می نشینید.

 وقتی معصومه گفت که مدرسه ناموس رفته گل از گلشون شکفت  و از معلم ها و شاگردانش گفتند . با هر پاسخ درستی که معصومه میداد اونا گل از گلشون می شکفت. دست آخر یکیشون گفت که دختراش از همین مدرسه فارغ التحصیل شده اند. معصومه اونا را شناخت... انگار راستی آزمائی ها رضایت بخش بود.

 اینجا بود که معصومه انصافا ساکت شد. یعنی بقیه را از  مادر بزرگم بپرسید.بدون اینکه سئوالی کرده باشم خانم دومی که تا حالا ساکت بود  دو سرفه ظریف و شروع به صحبت کرد : امیر اسدالله خان ما در بانک ایران و انگلیس درست نبش شاه آباد میدان مخبرالدوله مشغوله. تعریف از داداشم نباشه همه اهل  محل و فامیل قبول دارند که پسر با کمالاتی است. پارسال شش ماه رفته بود لندن دوره های مالی و حسابداری بگذرونه.... فرانسه را هم به اندازه انگلیسی خوب بلده. طبع شعر داره و خوش خطه. شروع کرده به ترجمه  داستان  ربه کا  از  ....... انگار  اسم نویسنده یادش رفته بود.... معصومه خدا خیرش بده؛ به دادش رسید و گفت : دافنه دو موریه.... اینا را موسیو دوبوا  معلم درس فرانسه سر کلاس یادمون داده..... انگار دنیا را  به من دادند. معصومه ثابت کرد که واقعا دختر تحصیل کرده ائی است. او دوتا که قند تو دلشون آب شد. خواهر کوچکه یک تخته شوکولات سوئیسی از کیف مشگی اش در آورد و به معصومه تعارف کرد. او هم خدا خیرش بده با صد افاده و ناز  و ادا پذیرفت.....  دیگه داشتند در آسمان ها سیر  میکردند. دو خواهر به تمجید از برادرشون متصل ادامه دادند : سرتونو درد نیارم  خدا به سر شاهده اهل هیچ دود و دم و آبکی و سیخکی و رفیق بازی نیست...... انشاء الله وقتی خودتون از نزدیک دیدید عرایض منو حکما تصدیق خواهید فرمود............ آن قدر حرف زد که خسته شد. نوه ام ساکت نشسته بود و هیچ عکس العملی نشون نداد. بارک الله.

داشتیم خداحافظی میکردیم که همون خواهر بزرگه ازم یک نمره تلفن خواست و خیلی غلیظ گفت : انشاء الله مزاحم میشیم.

یک باره انگار رباب خانم و بتول خانم بعد از مدتها کوهنوردی به قله رسیده باشند؛  هوای فشرده در سینه را فوت کردند و هر دو ساکت شدند. حالا میدونستندکه اونا خواستگار معصومه هستند. سکوت عمیقی برقرار شد. همه برگ های درخت توت هم به موضوع علاقمند شده بودند و تکون نمیخوردند.همه سراپا گوش شدند.

رباب خانم برای اولین بار در سکوتی که برقرار شده بود سر بلند کرد و مات و خیره رفت تو نخ برگ های درخت توت.چقدر سبز  و خوشرنگ بودند... بعد عین کودکی که رویای شیرینی دیده و از خواب بیدار شده  رو کرد به بتول خانم و گفت : مبارکه..... انشاء الله به پای هم پیر بشوند.

 بتول خانم نه تنها خوشحال نشد بلکه قیافه اش تو هم رفت و گفت : مشکل اینه که چندین بار زنگ زده اند و آدرس خواستند. هر بار به بهانه ائی جواب رد  دادم. اونا قبل از مراسم خواستگاری رسمی با حضور بزرگان مرد دو خانواده میخواستند خانم ها بیشتر با هم آشنا بشوند.

قیافه رباب خانم حالت استفهامی گرفت و دهانش باز ماند که : پس مشکل چیه ؟ چرا آدرس نمیدی ؟

بتول گوشه چارقدشو به دندون گرفت  و گفت : من چطور آدرس بدهم؟ مگه نمیدونی همه کوچه ما را به اسم " کوچه شاشوها" می شناسند. واقعا خجالت آوره. از همین حالا  تمسخر ما را شروع میکنند. تو را دعوت کردم که راه حلی پیشنهاد کنی همیشه حلال مشکلات بودی. کمک فکری تو همیشه چاره سازه

رباب خانم در میان اهل محل به عمرو عاص وزیر زیرک معاویه مشهور بود.بتول خانم مطمئن بود که رباب تدبیری در آستین دارد.

 بتول خانم زل زد به دهان  مهمان سیاس اش. رباب با کمال خونسری رو کرد به تول و گفت : نام واقعی کوچه ما شاپشال است. سرگئی شاپشال مردی روس و مشاور اعظم محمد علی شاه بود. همون که شاه را ترغیب کرد مجلس را به توپ ببندد. خونه باغش ته همین کوچه بود. همون که حالا خوابگاه کارمندان بانک ملی شده. دوره های  آموزشی درش برگزار میشه  یادت اومد؟ مدتها خالی افتاده بود. میگند شاپشال خیلی به بانک بدهکار بود. اونا هم تاوان اش  این ملک را ضبط کرده اند. متوجه شدی ؟ با ادامه سکوت بتول خانم .... رباب به توضیحاتش ادامه داد.

میدونی که محمدعلی شاه و شاپشال هر دو به روسیه رفتند و نام کوچه ما یواش یواش شد کوچه شاشو ها. مست های آخر شب میرفتند رو در باغ می شاشیدند.گفتن و درک شاشو برای مردم خیلی راحت تر از شاپشال بود.

  خودتو نباز. به  خانواده پسره اطلاع بوده خونه شما در خیابان علاء الدوله کوچه سرگئی شاپشال قرار دارد. اصلا به رو خودت نیار مردم چی میگند. همه چی حله. بد به دلت راه نده.

حوادث بعد از این جلسه مشورتی سرعت گرفت. در جلسه رسمی خواستگاری پدر بزرگ عروس چنان از نام قدیمی کوچه سرگئی شاپشال دفاع کرد که همه به قدرت خالی بندیش آفرین گفتند. وی ادعا کرد که شاپشال  اهل شبه جزیره کریمه و از اتباع دولت تزاری روسیه بود و  اون دو دوستی نزدیکی با هم داشتند. پدر بزرگ به قول دانشجویان دانشکده ادبیات ژاژخایی را به کمال رسانید و ادعا کرد هنوز با شاپشال مکاتبه دارد...... ساکن ایتالیاست ؛ شهر میلان. خونه اش نزدیک اوپراست..... نوه اش یواشکی در گوشش گفت : شاپشال 48 سال پیش در پالرمو در اثر تصادف اتومیبلش با درشگه چند روزی بیمارستان بوده و درگذشته است.

 پدر بزرگ تا آخر جلسه حرفی نزد اما همیشه وقتی با اعظم خانم چشم تو چشم میشدند هر دو لبخند های معنی دار میزدند.

 خدا را شکر وصلت انجام و در کوچه شاشوها( ببخشید شاپشال)  صدای بزن و بکوب عروسی بلند شد.

وقتی عروس کشی تموم شد. سکوت عمیقی خونه را فراگرفت. رباب خانم پاشد تا خداحافظی رسمی کرده و برود خونه خودش. بتول خانم بسته ائی  بابت  هدیه و قدردانی  که در  بقچه گلداری پیچیده شده بود را  تقدیم رباب خانم کرد. از رباب خانم انکار که من  کاری نکردم. همیشه  عروسی باشه و شادی. بتول خانم صداشو تا جائی که میتونست پائین آورد و گفت : فرض کن این هدیه از طرف سرگئی شاپشاله...... امشب حتما خوابشو میبینی......

بیرون صدای مرد مستی میومد که میخوند :

می زده شب چو ز میکده باز آیم..

 بر سر کوی تو من به نیاز آیم.....

.............

رباب گفت: حالا میره می شاشه به در باغ قدیم شاپشال......

 هر دو زدند زیر خنده.... هیچکس متوجه دلیل اصلی خنده هاشون نشد.